اشک حسرت پارت۵۲
#اشک حسرت #پارت۵۲
سعید:
نمی دونم به این حال چی می گفتن ناراحتی غم افسردگی بیچارگی ...دلم می خواست خودمو از ماشین پرت کنم پایین آدرس خونه دایی رو اشتباه رفته بودم سرمو گذاشتم رو فرمون باید یکم اروم می شدم عمیق نفس کشیدم وشیشه رو دادم پایین وحرکت کردم
وقتی رسیدم خونه دایی یکی از خدمه هاش راهنماییم کرد رفتم داخل دم در ورودی خونه یه نفس عمیق کشیدم ورفتم داخل پانیذ داشت پیانو می زد وخبری از دایی نبود
آروم نشستم رو مبل ونگاهش کردم صدای آروم پیانو کمی آرومم کرد
- خوش اومدی پسرم
برگشتم طرف صدای دایی بهمن که از پله ها اومد پایین پانیذ دست از نواختن برداشت وبا لبخند کمرنگی گفت : سلام سعید
- سلام
دایی بهمن : خوبی پسرم حالت انگار مساعد نیست
- خوبم اومدم حرف بزنیم
پانیذ : الان وقت شامه
- نه م....
دایی بهمن : بمون پسرم
چیزی نگفتم فقط می خواستم به جایی پناه ببرم تا یکم آروم بشم دایی دست بردار نبود با دایی یکم در مورد کارای شرکتش حرف زدیم وکم کم بهم فهموند پولاش از راه درستی نمیاد کارش اصلا درست نبود
- دایی فکر می کنید آخرش چی میشه
دایی بهمن : هیچی پشتم گرمه تو کار خودت رو بکن
- منظورتون کاریه که شما می خواید ؟
دایی بهمن : دقیقا
- اگه این کارو نکنم
دایی: تو برگه های مادرت رو امضا کردی پس تو چند سال میری زندان اگه توبری زندان فکر می کنی برای خانوادت چه اتفاقی میفته ؟
چی می تونستم بگم فقط لال شده بودم
دایی بهمن : کارات تا حالا خوب بوده از این به بعدش مهمه من تو این دنیا بجز پانیذ کسی رو ندارم دار ندارم به اسم اونه
سوئیچ ماشینو گذاشتم رو میز وگفتم : اینو بردارید
دایی بهمن خیلی خشک وجدی گفت : یه کاری رو انجام میدی صحیح وکامل انجامش بده این ماشین الان مال توه کادو تولد هفته ای آیندت که می خوایم برات جشن بگیریم
- دایی خواهش می کنم این کارو نکنید دلیلی نداره شما این کارو انجام بدید منم بچه نیستم تولد می خوام چیکاربعدشم هفته ای آینده عمل مادرمه
پانیذ:بابا میشه من یکم باسعید حرف بزنم
دایی بهمن بلند شد وگفت : وقت شامه بعد از شام حرف بزنید
به اجبار بلند شدم ورفتیم پشت میزشامی که رو میز چیده شده بود حالم از استرس ونگرانی بهم می خورد چطور می تونستم چیزی بخورم
با غذام فقط بازی می کردم فقط یکم اب خوردم اونا که سیر شدن همزمان با دایی بلند شدم وگفتم : من برم دایی حالم یکم خوش نیست
دایی بهمن : می تونی بری پسرم فردا یکم دیرتر بیا سر کار اذیت نشی
می خواستم برم پانیذتا دم در همراهیم کرد
- ممنون پانیذ بهتره بری تو سرده
پریما : می خواستم آلبوم بچگیامون رو نشونت بدم
- شب بخیر بعدا میام می بینم ببخشید
پریمان : شب خوش
سعید:
نمی دونم به این حال چی می گفتن ناراحتی غم افسردگی بیچارگی ...دلم می خواست خودمو از ماشین پرت کنم پایین آدرس خونه دایی رو اشتباه رفته بودم سرمو گذاشتم رو فرمون باید یکم اروم می شدم عمیق نفس کشیدم وشیشه رو دادم پایین وحرکت کردم
وقتی رسیدم خونه دایی یکی از خدمه هاش راهنماییم کرد رفتم داخل دم در ورودی خونه یه نفس عمیق کشیدم ورفتم داخل پانیذ داشت پیانو می زد وخبری از دایی نبود
آروم نشستم رو مبل ونگاهش کردم صدای آروم پیانو کمی آرومم کرد
- خوش اومدی پسرم
برگشتم طرف صدای دایی بهمن که از پله ها اومد پایین پانیذ دست از نواختن برداشت وبا لبخند کمرنگی گفت : سلام سعید
- سلام
دایی بهمن : خوبی پسرم حالت انگار مساعد نیست
- خوبم اومدم حرف بزنیم
پانیذ : الان وقت شامه
- نه م....
دایی بهمن : بمون پسرم
چیزی نگفتم فقط می خواستم به جایی پناه ببرم تا یکم آروم بشم دایی دست بردار نبود با دایی یکم در مورد کارای شرکتش حرف زدیم وکم کم بهم فهموند پولاش از راه درستی نمیاد کارش اصلا درست نبود
- دایی فکر می کنید آخرش چی میشه
دایی بهمن : هیچی پشتم گرمه تو کار خودت رو بکن
- منظورتون کاریه که شما می خواید ؟
دایی بهمن : دقیقا
- اگه این کارو نکنم
دایی: تو برگه های مادرت رو امضا کردی پس تو چند سال میری زندان اگه توبری زندان فکر می کنی برای خانوادت چه اتفاقی میفته ؟
چی می تونستم بگم فقط لال شده بودم
دایی بهمن : کارات تا حالا خوب بوده از این به بعدش مهمه من تو این دنیا بجز پانیذ کسی رو ندارم دار ندارم به اسم اونه
سوئیچ ماشینو گذاشتم رو میز وگفتم : اینو بردارید
دایی بهمن خیلی خشک وجدی گفت : یه کاری رو انجام میدی صحیح وکامل انجامش بده این ماشین الان مال توه کادو تولد هفته ای آیندت که می خوایم برات جشن بگیریم
- دایی خواهش می کنم این کارو نکنید دلیلی نداره شما این کارو انجام بدید منم بچه نیستم تولد می خوام چیکاربعدشم هفته ای آینده عمل مادرمه
پانیذ:بابا میشه من یکم باسعید حرف بزنم
دایی بهمن بلند شد وگفت : وقت شامه بعد از شام حرف بزنید
به اجبار بلند شدم ورفتیم پشت میزشامی که رو میز چیده شده بود حالم از استرس ونگرانی بهم می خورد چطور می تونستم چیزی بخورم
با غذام فقط بازی می کردم فقط یکم اب خوردم اونا که سیر شدن همزمان با دایی بلند شدم وگفتم : من برم دایی حالم یکم خوش نیست
دایی بهمن : می تونی بری پسرم فردا یکم دیرتر بیا سر کار اذیت نشی
می خواستم برم پانیذتا دم در همراهیم کرد
- ممنون پانیذ بهتره بری تو سرده
پریما : می خواستم آلبوم بچگیامون رو نشونت بدم
- شب بخیر بعدا میام می بینم ببخشید
پریمان : شب خوش
۱۳.۴k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.