طوفآنعشق پارتپنجاهوشیش مهدیهعسگری

#طـــوفآن_عشق #پارت_پنجاه_و_شیش #مهدیه_عسگری

چند لحظه بعد حضورش و پشت سرم حس کردم.....

بدون حرف شروع به تاب دادنم کرد....خیلی آروم داشت هلم میداد....با حرص گفتم:ای بابا چرا اینطوری هل میده.....تندتر هل بده بابا.....

_اینطوری میفتی....یا همینطوری تاب میخوری یا اصلا نمی‌خواد سوار بشی.....


با حرص دست به سینه به رو برو نگاه کرد....

تاب ایستاد و آرمینم اومد کنارم نشست....از دستی مماس تنم نشست‌‌....معذب خودمو کمی کنار کشیدم ولی اون بازم بهم نزدیک تر شد....

تا خواستم کاری بکنم دستشو انداخت دور شونم....صداش از بغل گوشم بلند شد:راجبش فکر کردی؟!....

متعجب نگاش کردم و گفتم:راجبه چی؟؟؟؟.....

به چشمام خیره شد و آروم گفت:راجبه عقدمون.....

با شنیدن این حرف با عصبانیت گفتم:هیچ معلوم هست چی میگی؟!....من قبلا هم گفتم....بمیرمم زن تو نمیشم.....

اونم عصبی شد و با تهدید گفت:حرفامو که یادت نرفته....

لعنتی بازم قضیه اون تهدید.....

از روی تاب بلند شدم و گفتم:حتی اگه بمیرمم زنت نمیشم....اینو خوب تو گوشای کرت فرو کن.....

بعدم بی توجه به نگاه خشمگینش به سمت ویلا رفتم و واردش شدم که دهنم باز موند.....چقدر خوشگل بود.....دیگه به کل حرفای آرمین و فراموش کرده بودم و با تعجب به دور و اطرافم نگاه میکردم.....

یه ویلای خیلی شیک با وسایلای شیک تر....راه پله ی چوبی از وسط پذیرایی شروع میشد و به طبقه بالا ختم میشد.....

طبقه پایین مثله اینکه سه تا اتاق داشت....خواستم برم طبقه بالا رو هم ببینم که آرمین با اخمای درهم وارد شد و گفت:اتاقمون بالاست....

اه من باز باید اینو تحمل کنم......

بی‌توجه بهش از پلها رفتم بالا که دیدم یه سالن کوچیک با تم سفید_بنفش داره که کنارش یه راهرو پهن بود که دوتا اتاق داخلش بود.....


دست آرمین دور کمرم حلقه شد و....
دیدگاه ها (۳)

#طـــوفان_عشق #پارت_پنجاه_و_هفت #مهدیه_عسگریدست آرمین دور کم...

بچها حتما این پست و بخونید...ببخشید امشب یه اتفاق بد برام اف...

#طــوفآن_عشق #پارت_پنجاه_و_پنج #مهدیه_عسگریبالاخره رسیدیم......

#طوفان_عشق #پارت_پنجاه_و_پنج #مهدیه_عسگریآرمین از اینه متعجب...

My sweet trouble 75✨_ نگران نباش عزیزم اومده تجربه کسب کنه!ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط