رسیدن به یه در یه کوک بهت نگا کرد
رسیدن به یه در یه کوک بهت نگا کرد
+یجی به هیچ عنوان رو حرف پدرم حرف نزن
بعد حرفش در زد و وارد شدیدم
روی یه صندلی نشسته بود البته پشتش بهمون بود وختی نگام رو تیز کردم دیدم داره توی لیوانه شراب درواقه خون میخوره
+سلام پدر،،مثل چیزی که گفتی کیم یجی رو اوردم
■هممم(بلد شدو اومد نزدیک تون)
خیلی میترسیدی چون قیافه ی ترسناکی داشت
■کیم یجی،،اینه؟
+بله پدر..
■خوببب کوک تو برو بیرون
+ب..برم بیرون؟(ناراحتو یه خورده ترسیده)
■نشنیدی کوک؟؟
+ببخشید..
کوک رفت بیرون من موندمو ترسه توی دلم
پدرش با اشاره به صندلی بهم گفت که بشینم
نشستم خودشم روی صندلی که کنارم بود نشست
■خوببب،،کیم یجی
_ب..بل..له؟
■ایشششش....اینجوری حرف نزن از ادم های ترسو خوشم نماد...
_....
■خوبب میدونی که قرار بمیری نه؟
_میدونم(سرت رو بردی پایین)
■ولی تو خیلی خوش شانسی چون،،،این هفته ازدواج کوک هستش برای همین دلم نمیخاد این هفته کسی رو بکشم
باحرفش سرت رو بالا اوردی باورت نمیشد...ک..کو...ک این حفته ازدواج میکنه
سعی کردی خودتو جموجور نشون بدی تا نفهمه عاشقه کوکی
_پس..یعنی نمیکشی منو؟؟
■چرا میکشم،،ولی فعلن نه،،،تا این مدت بههت یه اتاق میدم،توش بمونی،،ما با ادم ها مهربونیم(پوزخند)
■حالا برو بیرون
بلد شدی بری که با حرفش وایسادی
■به کوک بگو بهت یه اتاق بده،،،توهم بهش بگو فردا شب همسره ایندش میاد
_چشم(بغض)
■توهم برو تو اتاقت استراحت کن ادمیزاد یه خورده دیگه صبح میشه،،مامیخابیم شمارو نمیدونم(خنده ی بلد و ترسناک)
به سورعت رفتی بیرون بغضت داشت میشکست ولی هرجور شده کنترش کردی
کوک بیرون اتاق بود به محض اینی که اومدی بیرون به سرعت اومد پیشت
+خوبی؟؟؟
_ا..اره...نمیکشه منو...
+اوففف...خیالم راحت شد(زیرلب)
_میشه بهم یه اتاق بدی؟؟
+اهم..بیا.
دمبالش رفتی رسیدید به یه در که یه دره دیگم رو به روش بود
+این اتاقه توی...اینم اتاقه منه کار کاشتی بگو
کوک داشت میرفت تو اتاقش که دستش رو گرفتی
_...این هفته ازدواج میکنی...امیدوارم خوشبخت شی باهاش...اون...اون..فرداشب میاد اینجا...پدرت گفت بهت بگم(لبخند تلخ)
دیگع نتونستی اشکات رو کنترل کنی برای همین فورن رفتی تو اتاقت و درو بستی
پارت۲۶
+یجی به هیچ عنوان رو حرف پدرم حرف نزن
بعد حرفش در زد و وارد شدیدم
روی یه صندلی نشسته بود البته پشتش بهمون بود وختی نگام رو تیز کردم دیدم داره توی لیوانه شراب درواقه خون میخوره
+سلام پدر،،مثل چیزی که گفتی کیم یجی رو اوردم
■هممم(بلد شدو اومد نزدیک تون)
خیلی میترسیدی چون قیافه ی ترسناکی داشت
■کیم یجی،،اینه؟
+بله پدر..
■خوببب کوک تو برو بیرون
+ب..برم بیرون؟(ناراحتو یه خورده ترسیده)
■نشنیدی کوک؟؟
+ببخشید..
کوک رفت بیرون من موندمو ترسه توی دلم
پدرش با اشاره به صندلی بهم گفت که بشینم
نشستم خودشم روی صندلی که کنارم بود نشست
■خوببب،،کیم یجی
_ب..بل..له؟
■ایشششش....اینجوری حرف نزن از ادم های ترسو خوشم نماد...
_....
■خوبب میدونی که قرار بمیری نه؟
_میدونم(سرت رو بردی پایین)
■ولی تو خیلی خوش شانسی چون،،،این هفته ازدواج کوک هستش برای همین دلم نمیخاد این هفته کسی رو بکشم
باحرفش سرت رو بالا اوردی باورت نمیشد...ک..کو...ک این حفته ازدواج میکنه
سعی کردی خودتو جموجور نشون بدی تا نفهمه عاشقه کوکی
_پس..یعنی نمیکشی منو؟؟
■چرا میکشم،،ولی فعلن نه،،،تا این مدت بههت یه اتاق میدم،توش بمونی،،ما با ادم ها مهربونیم(پوزخند)
■حالا برو بیرون
بلد شدی بری که با حرفش وایسادی
■به کوک بگو بهت یه اتاق بده،،،توهم بهش بگو فردا شب همسره ایندش میاد
_چشم(بغض)
■توهم برو تو اتاقت استراحت کن ادمیزاد یه خورده دیگه صبح میشه،،مامیخابیم شمارو نمیدونم(خنده ی بلد و ترسناک)
به سورعت رفتی بیرون بغضت داشت میشکست ولی هرجور شده کنترش کردی
کوک بیرون اتاق بود به محض اینی که اومدی بیرون به سرعت اومد پیشت
+خوبی؟؟؟
_ا..اره...نمیکشه منو...
+اوففف...خیالم راحت شد(زیرلب)
_میشه بهم یه اتاق بدی؟؟
+اهم..بیا.
دمبالش رفتی رسیدید به یه در که یه دره دیگم رو به روش بود
+این اتاقه توی...اینم اتاقه منه کار کاشتی بگو
کوک داشت میرفت تو اتاقش که دستش رو گرفتی
_...این هفته ازدواج میکنی...امیدوارم خوشبخت شی باهاش...اون...اون..فرداشب میاد اینجا...پدرت گفت بهت بگم(لبخند تلخ)
دیگع نتونستی اشکات رو کنترل کنی برای همین فورن رفتی تو اتاقت و درو بستی
پارت۲۶
۱۱.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.