زندگی در سئول p

زندگی در سئول p38


( ات داشت با دقت به حرف های یونا گوش میداد...نمیدونست چرا ولی دلش و برای کوک سوخت
اما کاملا حس اون رو درک میکرد... کاملا میفهمید که درد کوک چقدر عذاب اور بوده)

ات: که اینطور... پس واسه همین کوک از قرار گذاشتن خوشش نمیاد..
یونا: اره... و هروقت که کسی حتی غیر عمد اسم اون دختر رو جلو کوک بگه ، سیم‌کشیاش قاطی میشه مثل امروز تو کلاس...
ات: درکش میکنم...کاملا میفهممش
یونا: ات...الان منظورت..
ات: اره یونا...اره... قطعا عذابی که من کشیدم از کوک کمتر نبود...
یونا: میدونم...هنوز هم بخاطرش ناراحتی؟
ات: ( بی معطلی جواب داد) نه نه...دیگه نه... خوش‌بختانه بعضی وقتا حتی یادم نمیاد که یه روزی اون اتفاق افتاد
یونا: خوشحالم که این رو میشنوم...تو خیلی دختر قوی هستی...من بهت افتخار میکنم دوست جون جونی من
ات: ممنونم یونا
یونا: اما میدونی چیه ؟
ات: هوم ؟
یونا: من احساس میکنم یه چند وقتیه که کوک عوض شده
ات: عوض شده ؟! منظورت چیه
یونا: یعنی...نمیدونم...احساس میکنم که حالش نسبت به قبل واقعا بهتر شده... منظورم اینه که مثل قبل گرفته نیست ( کمی مکث کرد و ادامه داد) تقریبا از زمانی که تو اومدی به کالج ما
ات: اوه که اینطور...خوبه...
یونا: همین ؟!! فقط که اینطور؟
ات: پس باید چی بگم ؟
یونا: دارم میگم حال کوک از وقتی که تو اومدی داره بهتر میشه ( شیطون نگاهش کرد)
ات: واییی باز شروع کردی چی داری میگی تو
یونا: خب راست میگم دیگههه...چی میتونست حال و هوای اون جونگ کوک دل مرده رو یکم عوض کنهه؟؟
شاید داری روش تاثیر میزاری
ات: نه نه...چی داری میگی ؟؟؟حالت خوبه اصن ؟
یونا: چرا نمیخوای قبول کنی...از وقتی تو اومدی کوک واقعا عوض شده...سرحال تر از قبل شده
ات: خب که چی؟
یونا: یعنی خودت نمیدونی؟؟
ات: وای یونا بس کن
یونا: حتی امروز هم تو کلاس وقتی بچه‌ها در مورد قرارگذاشتن تو صحبت میکردن دیدی قیافه کوک چه طور شده بود ؟
کاملا معلوم بود داره حسادت میکنه...
حتی اون تو مهمونی سویون هم جوری داشت چپ چپ مین سوک و نگاه میکرد که انگار مین سوک داشت با دوست دختر کوک لاس میزد
ات: واییی یونا تو قطعا خیالاتی شدی
یونا: من فقط دارم میگم شاید واقعا تو برای کوک انگیزه ای باشی که بخواد خودشو تغییر بده...یا حداقل کمی به خودش برسه یا... یا اینکه بخواد گذشته اش رو فراموش کنه و یه شروع جدید داشته باشه


بچها به دلیل ظرفیت کپشن نویسی، ادامه کامنت
دیدگاه ها (۸)

زندگی در سئول p39ویو ات خودمو روی تخت ول کردم...هم جسمم خسته...

زندگی در سئول p40ویو کوک حوله ای رو دور کمرش بست و از حموم ب...

زندگی در سئول p37جیمین: جین تمومش کن میدونی که روی اون قضیه ...

زندگی در سئول p36 ( یک ماه بعد ) اون جونگ کوکه!؟ چقدر جذا...

ات تو باتلاق ذهنی گیر کرده بود این اتفاق برای نمونه ۰۰۹ خیلی...

رمان j_k

یونا :از حرف های کوک ترسیدم که یهو در ماشین باز کرد دستم گرف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط