❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشـــــق...
پارت 75
نیلوفر:
- خیلی بی مزه ای مهرداد من کجام بچه است فقط میگم تو خیلی عجله می کنی
مهرداد : عجله نمی کنم
موبایلش زنگ خورد جواب داد کم کم اخماش تو هم رفت وبدون هیچ حرفی تماس رو پایان داد سوالی نگاهش کردم لبخند کمرنگی زدوگفت : نظر من اینه نیلوفر تو هم فکرهات رو بکن اینم می مونه تا وقتی نظرت عوض بشه
انگشتر رو گذاشت تو جعبه وجعبه رو گذاشت رو میز
- مهرداد ناراحت شدی
- نه
بلند شدوگفت : چای می خوری یا قهوه کمک می کنی کیک رو بیاری
نگاهی به جعبه انداختم من که از خدام بود منو مهرداد به هم برسیم ولی این استرس وهیجان رو چیکار می کردم باید کنارش می زدم باید به مهرداد اعتماد می کردم
نیلوفر
سرمو بلند کردم نگاهش کردم
- مهرداد من بهت اعتماد دارم دوست دارم این انگشترم جلو همه دستم کنی
لبخندی زدوگفت : پس موافقی
جوابش لبخند بود با هم کیک وچای خوردیم بعدم مهرداد اتاق خواب رو بهم نشون داد که خیلی شیک وقشنگ بود سلیقه اش حرف نداشت بعدم گفت که بریم کیفمو برداشتم ومهردادم بعد از چک کردن خونه اومد کنار وروسری رو سرمو درست کرد وگفت : بریم عزیزم
از خونه اومدیم بیرون وسوار ماشینش شدیم
مهردادبرگشت نگاهم کرد وگفت : نظرت چیه بریم خرید
- خرید چی ؟
مهرداد : به زودی عروسی محیاست گفتم بریم یه دوری بزنیم وخرید کنیم
- اگه میشه بریم خونه مامان اینا میان نگران میشن
مهرداد سری تکون داد و بعدم برگشتیم خونه شبم فربد اومده بود وباز خونه رو گذاشته بود رو سرش چقدرم بهش خندیدیم وبادهر خنده ای من مهرداد لبخندی می زد عشقش رو ستایش می کردم یه مرد متفاوت که تونسته بود دل منو به دست بیاره محسن نبود وآخر شب اومد خونه وبی حوصله رفت بالا حتا به فربد که سربه سرش می زاشت محل نداد ورفت
فربد : این شاخ شمشاد چش بود ؟؟؟
مهرداد : برو ازش بپرس
محیا : مهرداد فربد دست تنهاست یکم بهش کمک کن می دونی که به زودی جشن عروسیه
فربد : عزیزم من کارخاصی ندارم ماهم عروسی کردیم اینجا نمی مونیم میریم دبی
مهرداد متعجب گفت : دروغ میگی؟
فربد : نه محسنم قراره بیاد
مهرداد اینبار بلند شد وگفت : چیییی
فربد : تو نمی دونستی
مهرداد : نه
اخم کرد ورفت طبقه ای بالا
فربد ;؟: فکر کنم من سوتی دادم
محیا : مامان اجازه نمیده فربد
فربد : عمو گفته ولی خوب گفت بین خودمون باشه ولی من انگار سوتی دادم
محیا : عزیزم مامان اجازه نمیده همونطور که اجازه نداد مهردادبره انگلیس
فربد : من برم بهتره بای بای
فربدومحیا باهم رفتن بیرون متعجب رفتم بالا صدای بلند محسن ومهرداد میومد انگار داشتن دعوا می کردن با صدای درودیدن قیافه ای بهم ریخته ای مهرداد گفتم : خوبی
- خوب نیستم
رفت اتاقش ودر روبست منم رفتم اتاقم ولی رفتاراین خانواده یکم اجیب بود ؟!
عشـــــق...
پارت 75
نیلوفر:
- خیلی بی مزه ای مهرداد من کجام بچه است فقط میگم تو خیلی عجله می کنی
مهرداد : عجله نمی کنم
موبایلش زنگ خورد جواب داد کم کم اخماش تو هم رفت وبدون هیچ حرفی تماس رو پایان داد سوالی نگاهش کردم لبخند کمرنگی زدوگفت : نظر من اینه نیلوفر تو هم فکرهات رو بکن اینم می مونه تا وقتی نظرت عوض بشه
انگشتر رو گذاشت تو جعبه وجعبه رو گذاشت رو میز
- مهرداد ناراحت شدی
- نه
بلند شدوگفت : چای می خوری یا قهوه کمک می کنی کیک رو بیاری
نگاهی به جعبه انداختم من که از خدام بود منو مهرداد به هم برسیم ولی این استرس وهیجان رو چیکار می کردم باید کنارش می زدم باید به مهرداد اعتماد می کردم
نیلوفر
سرمو بلند کردم نگاهش کردم
- مهرداد من بهت اعتماد دارم دوست دارم این انگشترم جلو همه دستم کنی
لبخندی زدوگفت : پس موافقی
جوابش لبخند بود با هم کیک وچای خوردیم بعدم مهرداد اتاق خواب رو بهم نشون داد که خیلی شیک وقشنگ بود سلیقه اش حرف نداشت بعدم گفت که بریم کیفمو برداشتم ومهردادم بعد از چک کردن خونه اومد کنار وروسری رو سرمو درست کرد وگفت : بریم عزیزم
از خونه اومدیم بیرون وسوار ماشینش شدیم
مهردادبرگشت نگاهم کرد وگفت : نظرت چیه بریم خرید
- خرید چی ؟
مهرداد : به زودی عروسی محیاست گفتم بریم یه دوری بزنیم وخرید کنیم
- اگه میشه بریم خونه مامان اینا میان نگران میشن
مهرداد سری تکون داد و بعدم برگشتیم خونه شبم فربد اومده بود وباز خونه رو گذاشته بود رو سرش چقدرم بهش خندیدیم وبادهر خنده ای من مهرداد لبخندی می زد عشقش رو ستایش می کردم یه مرد متفاوت که تونسته بود دل منو به دست بیاره محسن نبود وآخر شب اومد خونه وبی حوصله رفت بالا حتا به فربد که سربه سرش می زاشت محل نداد ورفت
فربد : این شاخ شمشاد چش بود ؟؟؟
مهرداد : برو ازش بپرس
محیا : مهرداد فربد دست تنهاست یکم بهش کمک کن می دونی که به زودی جشن عروسیه
فربد : عزیزم من کارخاصی ندارم ماهم عروسی کردیم اینجا نمی مونیم میریم دبی
مهرداد متعجب گفت : دروغ میگی؟
فربد : نه محسنم قراره بیاد
مهرداد اینبار بلند شد وگفت : چیییی
فربد : تو نمی دونستی
مهرداد : نه
اخم کرد ورفت طبقه ای بالا
فربد ;؟: فکر کنم من سوتی دادم
محیا : مامان اجازه نمیده فربد
فربد : عمو گفته ولی خوب گفت بین خودمون باشه ولی من انگار سوتی دادم
محیا : عزیزم مامان اجازه نمیده همونطور که اجازه نداد مهردادبره انگلیس
فربد : من برم بهتره بای بای
فربدومحیا باهم رفتن بیرون متعجب رفتم بالا صدای بلند محسن ومهرداد میومد انگار داشتن دعوا می کردن با صدای درودیدن قیافه ای بهم ریخته ای مهرداد گفتم : خوبی
- خوب نیستم
رفت اتاقش ودر روبست منم رفتم اتاقم ولی رفتاراین خانواده یکم اجیب بود ؟!
۱۲۴.۰k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.