مرحله پنجم اعزاداری پارت 25
مرحله پنجم اعزاداری پارت 25
ویو جونگ کوک
تا تهیونگ رفت برگشتم دیدم ات خوابش برده
باید مراقبش باشم واسه همین لباسمو عوض کردم رفتم تو آشپز خونه
اجوما ـ پسر چی میخوای؟
ـ میخوام واسه ات سوپ درست کنم
اجوما ـ باشه پس کمکت میکنم
ـ باشه
با کمک اجوما سوپ درست کردم ساعت نزدیک هفت اینا بود با کاسه ی سوپ رفتم تو اتاق مث اینکه بیدار بود
ـ بیداری؟
ات ـ اره، یعنی بیدار شدم
ـ خب چه بهتر سوپ درست کردم باید بخوریش
ات ـ فک نکن با این کارا اون روزو فراموش میکنم
ـ میدونم
ات ـ اصن جون ندارم، حوصلمم به چخ سگ رفته
ـ فعلا باید سوپتو بخوری
ات ـ نمیتونم پاشم
ـ صب کن
ویو ات
کاسه ی سوپو گذاشت رو کنسول کنار تخت کمرمو بلند کرد نشست پشت سرم منو از پشت تیکه داد به خودش
ـ چرا اینجوری میکنی؟
جونگ کوک ـ بخاطر تو
کاسه ی سوپو برداشت بهم میداد بخورم یه قاشق خوردم داغ بود
ـ عا داغه
جونگ کوک ـ فوتش میکنم
قبل هر قاشق فوتش میکرد میداد بهم وقتی که سوپو خوردم و تموم شد
جونگ کوک ـ میرم ظرفو بزارم تو اشپز خونه
ـ باشه
از سرجاش پاشد از اتاق رفت بیرون
ـ حوصلم سر رفتهههه
اروم از سر جام پاشدم جای زخمم درد میکرد از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو سالن به هرجایش نگا میکردم یاد خاطرهام با جونگ کوک از جلوی چشام رد میشد وسایلا و مبل ها اصن جاشون تغییر نکرده اون پیانو هنوز که هنوزه سر جاشه
تو همین عالم بودم که...
یه نفر ـ تو اینجا چیکار میکنی؟*داد*
برگشتم دیدم مامان جونگ کوک پیداش شدع
ـ چرا از پسرت نمی مپرسی؟
مامان کوک ـ باز اومدی پسرمو اذیت کنی؟
ـ من اذیتش کنم؟ مث اینکه مخت تاب برداشته، این تو بودی که اذیتش میکردی
جونگ کوک ـ اینجا چه خبره؟
ـ نمیدونم از مامانت بپرس
مامان کوک ـ پسرم تو نگران نباش، نگهبان
نگهبان اومد
مامان کوک ـ این دخترو از اینجا بندازین بیرون
ـ بله؟
نگهبان ـ چشم
میخواست نگهبانه منو بندازه بیرون که...
جوکگ کوک ـ ولش کن
نگهبان ـ چشم
نگهبانه ولم کرد
مامان کوک ـ چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این فقط پول تورو میخواد
ـ من خودم به اندازه ی کافی پولدارم که بچسبم به پول شماها
جونگ کوک ـ ات از اون زنا نیس
مامان کوک ـ همشون مث همن
ـ من مث اون هرزه ها نیسم که هر شب یکی رو میواردی پیش جونگ کوک
مامان کوک ـ همین الان گورتو از اینجا گم میکنی
جونگ کوک ـ ات هیجا نمیره
مامان کوک ـ چی؟ مث اینکه نمیدونی مامانش میخواست چیکار کنه، مامانش میخواست باباتو بکشه
ـ خودت بابای جونگ کوک و کشتی
اومد بزنه تو گوشم که جونگ کوک دستشو تو هوا گرفت و پرتش کرد اون ور همه ی خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن
ویو جونگ کوک
تا تهیونگ رفت برگشتم دیدم ات خوابش برده
باید مراقبش باشم واسه همین لباسمو عوض کردم رفتم تو آشپز خونه
اجوما ـ پسر چی میخوای؟
ـ میخوام واسه ات سوپ درست کنم
اجوما ـ باشه پس کمکت میکنم
ـ باشه
با کمک اجوما سوپ درست کردم ساعت نزدیک هفت اینا بود با کاسه ی سوپ رفتم تو اتاق مث اینکه بیدار بود
ـ بیداری؟
ات ـ اره، یعنی بیدار شدم
ـ خب چه بهتر سوپ درست کردم باید بخوریش
ات ـ فک نکن با این کارا اون روزو فراموش میکنم
ـ میدونم
ات ـ اصن جون ندارم، حوصلمم به چخ سگ رفته
ـ فعلا باید سوپتو بخوری
ات ـ نمیتونم پاشم
ـ صب کن
ویو ات
کاسه ی سوپو گذاشت رو کنسول کنار تخت کمرمو بلند کرد نشست پشت سرم منو از پشت تیکه داد به خودش
ـ چرا اینجوری میکنی؟
جونگ کوک ـ بخاطر تو
کاسه ی سوپو برداشت بهم میداد بخورم یه قاشق خوردم داغ بود
ـ عا داغه
جونگ کوک ـ فوتش میکنم
قبل هر قاشق فوتش میکرد میداد بهم وقتی که سوپو خوردم و تموم شد
جونگ کوک ـ میرم ظرفو بزارم تو اشپز خونه
ـ باشه
از سرجاش پاشد از اتاق رفت بیرون
ـ حوصلم سر رفتهههه
اروم از سر جام پاشدم جای زخمم درد میکرد از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو سالن به هرجایش نگا میکردم یاد خاطرهام با جونگ کوک از جلوی چشام رد میشد وسایلا و مبل ها اصن جاشون تغییر نکرده اون پیانو هنوز که هنوزه سر جاشه
تو همین عالم بودم که...
یه نفر ـ تو اینجا چیکار میکنی؟*داد*
برگشتم دیدم مامان جونگ کوک پیداش شدع
ـ چرا از پسرت نمی مپرسی؟
مامان کوک ـ باز اومدی پسرمو اذیت کنی؟
ـ من اذیتش کنم؟ مث اینکه مخت تاب برداشته، این تو بودی که اذیتش میکردی
جونگ کوک ـ اینجا چه خبره؟
ـ نمیدونم از مامانت بپرس
مامان کوک ـ پسرم تو نگران نباش، نگهبان
نگهبان اومد
مامان کوک ـ این دخترو از اینجا بندازین بیرون
ـ بله؟
نگهبان ـ چشم
میخواست نگهبانه منو بندازه بیرون که...
جوکگ کوک ـ ولش کن
نگهبان ـ چشم
نگهبانه ولم کرد
مامان کوک ـ چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این فقط پول تورو میخواد
ـ من خودم به اندازه ی کافی پولدارم که بچسبم به پول شماها
جونگ کوک ـ ات از اون زنا نیس
مامان کوک ـ همشون مث همن
ـ من مث اون هرزه ها نیسم که هر شب یکی رو میواردی پیش جونگ کوک
مامان کوک ـ همین الان گورتو از اینجا گم میکنی
جونگ کوک ـ ات هیجا نمیره
مامان کوک ـ چی؟ مث اینکه نمیدونی مامانش میخواست چیکار کنه، مامانش میخواست باباتو بکشه
ـ خودت بابای جونگ کوک و کشتی
اومد بزنه تو گوشم که جونگ کوک دستشو تو هوا گرفت و پرتش کرد اون ور همه ی خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن
۶.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.