پادشاه عذاب
پادشاه عذاب
پارت ۴
کنار همون مرده(کوک) نشسته بودم(خب مافیا ها راننده خصوصی دارن دیگه:/)
که یه دفعه یچی رو رون پام حس کردم
به دام نگاه کردم و دیدم...... دستش روی پامه
یکم پام رو بردم عقب تا بهم دست نزنه ولی پامو گرفت و به خودش نزدیک کرد
منم از اینکه دامنم کوتاه بود خیلی خجالت کشیدم و همچنان ترس داشتم
همینجوری داشت رون پام رو فشار میداد
و منم رنگ لبو شده بودم
یه دفعه خیلی محکم فشار داد و یه صدای ریزی دادم
کوک:*پوزخند* اینقدر دوست دارم امشب همین ناله رو بلند تر بکنی
از اینش بیشتر لذت میبرم که روت باشم
ا/ت: منظورت چیه
میخوای باهام چیکار کنی
کوک:میفهمی
ویو ا/ت
خیلی ترسیده بودم
قلبم داشت از قفسه ی سینه ام میزد بیرون
بعد از چند مین رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ
کوک منو پیاده کرد خودشم پیاده شد
بهم گفت که باهاش برم
ا/ت: من هیچ جا با تو نمیام ، من میخوام برم خونه ام
کوک: کوچولو از این به بعد خونه ات اینجاست، سریع بیا برو داخل تا عصبی نشدم!!!
ا/ت: نمیام
کوک: گفتم برو*کمی داد*
ا/ت:منم گفتم نمیام، نمیخوام بیا.....
(کوک ا/ت و براید استایل بغل میکنه)
منو بزار زمین
(کوک به حرف هاش توجه ای نمیکنه و ا/ت رو میبره داخل
بعد میبرتش تو یه اتاق و....
&واقعا فکر کردید میخوام اسماتش کنم؟:/
درست فکر کردید
ولی هنوز نه:)))))
و خوابوندمش روی تخت
ا/ت:(از ترس نمیدونست باید چیکار کنه)
کوک:(لبخند) نگران نباش نمیخوام کاری باهات بکنم
( توی گوش ا/ت زمزمه میکنه) البته فعلا
(و از اتاق بیرون میره)
ویو ا/ت
به محض اینکه اقاعه (کوک) از اتاق بیرون رفت و صدای بستن در رو شنیدم رفتم سمت پنجره تا بتونم راهی برای قرار پیدا کنم
تا پنجره رو باز کردم
صدای باز شدن در رو شنیدم.....
_______________________
❤️❤️❤️💖💖💖
پارت ۴
کنار همون مرده(کوک) نشسته بودم(خب مافیا ها راننده خصوصی دارن دیگه:/)
که یه دفعه یچی رو رون پام حس کردم
به دام نگاه کردم و دیدم...... دستش روی پامه
یکم پام رو بردم عقب تا بهم دست نزنه ولی پامو گرفت و به خودش نزدیک کرد
منم از اینکه دامنم کوتاه بود خیلی خجالت کشیدم و همچنان ترس داشتم
همینجوری داشت رون پام رو فشار میداد
و منم رنگ لبو شده بودم
یه دفعه خیلی محکم فشار داد و یه صدای ریزی دادم
کوک:*پوزخند* اینقدر دوست دارم امشب همین ناله رو بلند تر بکنی
از اینش بیشتر لذت میبرم که روت باشم
ا/ت: منظورت چیه
میخوای باهام چیکار کنی
کوک:میفهمی
ویو ا/ت
خیلی ترسیده بودم
قلبم داشت از قفسه ی سینه ام میزد بیرون
بعد از چند مین رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ
کوک منو پیاده کرد خودشم پیاده شد
بهم گفت که باهاش برم
ا/ت: من هیچ جا با تو نمیام ، من میخوام برم خونه ام
کوک: کوچولو از این به بعد خونه ات اینجاست، سریع بیا برو داخل تا عصبی نشدم!!!
ا/ت: نمیام
کوک: گفتم برو*کمی داد*
ا/ت:منم گفتم نمیام، نمیخوام بیا.....
(کوک ا/ت و براید استایل بغل میکنه)
منو بزار زمین
(کوک به حرف هاش توجه ای نمیکنه و ا/ت رو میبره داخل
بعد میبرتش تو یه اتاق و....
&واقعا فکر کردید میخوام اسماتش کنم؟:/
درست فکر کردید
ولی هنوز نه:)))))
و خوابوندمش روی تخت
ا/ت:(از ترس نمیدونست باید چیکار کنه)
کوک:(لبخند) نگران نباش نمیخوام کاری باهات بکنم
( توی گوش ا/ت زمزمه میکنه) البته فعلا
(و از اتاق بیرون میره)
ویو ا/ت
به محض اینکه اقاعه (کوک) از اتاق بیرون رفت و صدای بستن در رو شنیدم رفتم سمت پنجره تا بتونم راهی برای قرار پیدا کنم
تا پنجره رو باز کردم
صدای باز شدن در رو شنیدم.....
_______________________
❤️❤️❤️💖💖💖
۱۰.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.