رمان ماهک پارت 78
#رمان_ماهک #پارت_78
تا شب یه مقدار درس خوندم قبل از اومدن مهمونا دوشی گرفتم لباسای خیلی خوشگل و مرتبی تنم کردم و بعد از مدت ها آرایش کامل و لایتی کردم موهامو اتو کشیدم و رهاش کردم روی شونه هام و شال حریر ست با لباسمو سرم کردم. صندلامو پوشیدم و به اتاق مطالعم رفتم.
نیم ساعتی درس خوندم که زنگ در به صدا درومد همزمان با ارش از اتاقامون خارج شدیم و بدون اینکه بهم نگاهی بندازیم به سمت در ساختمون رفتیم و منتظرشون ایستادیم.
هردو با لبخند به سمتمون اومدن ارش و امیرعلی همدیگرو مردونه در آغوش گرفتن منو ترانه هم باهم احوال پرسی گرمی کردیم و بعد از تموم شدن احوال پرسیا همگی به داخل ساختمون رفتیم امیرعلی و ترانه خیلی محترمانه با سمیرا خانوم احوال پرسی کردن و روی نزدیک ترین مبل نشستن.
با اشاره سمیرا خانوم به اشپزخونه رفتم و گفتم جانم... سمیرا خانوم هول یه مشت نمک برداشت دور سرم چرخوند یچیزایی هم زیرلب میگفت همونجور که نمکارو توی سینک میریخت غرغر هم میکرد.
سمیرا خانم: دختر من یهو چشم میخوری اخه چرا انقدر خودتو خوشگل میکنی میای جلوی غریبه ها
با خنده رفتم سمتش و لپ نرم و سفیدشو محکم بوسیدم و گفتم قربونتون برم انقدر حرص نخورین اونم متقابلا بوسیدم و درحالیکه لبخندی روی لبام بود با متانت وارد سالن شدم.
نگاه سنگینی رو روی خودم حس میکردم سرمو بلند کردم که با نگاه خیره ارش مواجه شدم نمیدونم چرا این روزا با هر حرکت این پسره دیوونه، سریع ضربان قلبم بالا میره.
با سرفه مصلحتی امیرعلی ارش به سختی نگاهشو ازم گرفت و نگاه سرزنش باری به امیرعلی کرد که اونم زد زیر خنده و مابین خنده هاش گفت ارش داداش درسته قورتش دادی الانم شاکی هسی.
بااین حرفش شکلیک خنده هاشون بلندشد و منم با خجالت خنده ی ارومی کردم و کنار ارش نشستم.
سمیرا خانوم مشغول پذیرایی و خوش و بش بود که ارش سرشو نزدیک آورد و گفت خوشگل شدی...
بازم این قلب بی صاحاب نا ارومی میکرد سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی میکردم که باز صداش درومد جدیدا زیاد خجالت میکشی...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
تا شب یه مقدار درس خوندم قبل از اومدن مهمونا دوشی گرفتم لباسای خیلی خوشگل و مرتبی تنم کردم و بعد از مدت ها آرایش کامل و لایتی کردم موهامو اتو کشیدم و رهاش کردم روی شونه هام و شال حریر ست با لباسمو سرم کردم. صندلامو پوشیدم و به اتاق مطالعم رفتم.
نیم ساعتی درس خوندم که زنگ در به صدا درومد همزمان با ارش از اتاقامون خارج شدیم و بدون اینکه بهم نگاهی بندازیم به سمت در ساختمون رفتیم و منتظرشون ایستادیم.
هردو با لبخند به سمتمون اومدن ارش و امیرعلی همدیگرو مردونه در آغوش گرفتن منو ترانه هم باهم احوال پرسی گرمی کردیم و بعد از تموم شدن احوال پرسیا همگی به داخل ساختمون رفتیم امیرعلی و ترانه خیلی محترمانه با سمیرا خانوم احوال پرسی کردن و روی نزدیک ترین مبل نشستن.
با اشاره سمیرا خانوم به اشپزخونه رفتم و گفتم جانم... سمیرا خانوم هول یه مشت نمک برداشت دور سرم چرخوند یچیزایی هم زیرلب میگفت همونجور که نمکارو توی سینک میریخت غرغر هم میکرد.
سمیرا خانم: دختر من یهو چشم میخوری اخه چرا انقدر خودتو خوشگل میکنی میای جلوی غریبه ها
با خنده رفتم سمتش و لپ نرم و سفیدشو محکم بوسیدم و گفتم قربونتون برم انقدر حرص نخورین اونم متقابلا بوسیدم و درحالیکه لبخندی روی لبام بود با متانت وارد سالن شدم.
نگاه سنگینی رو روی خودم حس میکردم سرمو بلند کردم که با نگاه خیره ارش مواجه شدم نمیدونم چرا این روزا با هر حرکت این پسره دیوونه، سریع ضربان قلبم بالا میره.
با سرفه مصلحتی امیرعلی ارش به سختی نگاهشو ازم گرفت و نگاه سرزنش باری به امیرعلی کرد که اونم زد زیر خنده و مابین خنده هاش گفت ارش داداش درسته قورتش دادی الانم شاکی هسی.
بااین حرفش شکلیک خنده هاشون بلندشد و منم با خجالت خنده ی ارومی کردم و کنار ارش نشستم.
سمیرا خانوم مشغول پذیرایی و خوش و بش بود که ارش سرشو نزدیک آورد و گفت خوشگل شدی...
بازم این قلب بی صاحاب نا ارومی میکرد سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی میکردم که باز صداش درومد جدیدا زیاد خجالت میکشی...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۷.۸k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.