۱۵ کامنت برای پارت بعد.......
۱۵ کامنت برای پارت بعد.......
دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۱۹》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡》
-فکر کردم یادت رفته(باخنده😀)
+عاعا........نخیرم یادم نرفته........حالا باید کامل برام توضیح بدی.......بگو ببینم.....
-خب........درگیر یسری کار بودم
دست به سینه شدم و با لحن طلبکارانه گفتم
+چه کارایی؟
یهو حالت صورتش عوض شد......
-خب........راستش..........چجوری بگم......
+خب یجوری بگو بفهمم چی میگی.......
-راستش...........................................پدرم................. سرطان ریه داره.......
از اون حالتی که نشسته بودم دراومدم
+چی؟
-تا حالا اینو به کسی نگفته بودم.....ولی...آره پدرم سرطان داره......دو تا برادر خودخواهم دارم که از پیشم رفتن.......یجورایی منو با تمام مشکلات خودم و پدرم تنها گذاشتن.........
+شوخی میکنی؟
-کاشکی همش شوخی بود........
توی شُک بودم از حرفایی که زد ولی پرسیدم
+پس..................مامانت
بلافاصله بدون اینکه سوالمو کامل کنم جواب داد
-مرد
+مرد؟
-اوهوم وقتی بچه بودم.........موقعی که من بدنیا اومدم مرد........
+خب پس این دو روز........؟
-اونشب که از بار رفتم خونه.......دیدم پدرم حالش بد شده........افتاده بود زمین و قرص هاش کنارش ریخته بود.......بردمش بیمارستان.........بردنش بخش ICU.........
+خب؟
-...........دیدی دکترا همیشه می خوان به بیمار یا همراه بیمار قوت قلب بدن .....شده به دروغ هم میگن حال بیمار خوب میشه.......اما دکتر پدرم آب پاکی رو ریخت رو دستم........بهم گفت پدرت قطعا میمیره......گفت سرطان ریه......مثل سرطان های عادی نیست و مقاوت در برابرش خیلی سخت تره.......چون به نفسی که میکشی بنده......و گفت پدرت مقاومتش تموم شده.......دیگه نمیتونه بجنگه،......دیگه نمی تونه با وجود سرطان ریه راحت نفس بکشه......وقتی اینو گفت انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن.......فکر کن یکی به تو بگه بابات فقط چند روز دیگه زندس چه حالی میشی........(همراه با بغض)
+...................
خودمم تجربه کرده بودم غم از دست دادن پدرمو ........ پس با پوست و جونم می تونستم دردی که میکشه رو بفهمم........
-آخرش دکتر بهم گفت........این چند روز آخر عمرشو پیشش بمونم........
+دلیل نیومدنت این بود؟
-اوهوم.......
+آه.........جونگ کوک من واقعا متاسفم......
یهویی لبخندی روی لبش شکل گرفت که تعجب کردم
-اما........معجزه شد.......معجزه......
+چی؟
-پدرم بهوش اومد
+واقعا؟(با حالت تعجب)
-اوهوم.......به هوش اومده اما.........
+اما چی؟
-برای اینکه نفس بکشه به صد تا دستگاه وصله.....
+ آه.....بابا......اون دستگاه ها چیزی نیست.......مطمئن باش بزودی پدرت بدون کمک اون دستگاه ها هم می تونه نفس بکشه...
-نمی دونم
+نگا کن......وقتی که اون بهوش اومده در حالی که دکتر کاملا ازش قطع امید کرده........یعنی خیلی امید هست که کاملا خوب بشه......
-تو اینجوری فکر می کنی؟
+اوهوم.......چون خودم یه اینجور اتفاقی رو با چشم خودم دیدم که مریض به ۲۰۰ تا دستگاه وصل بوده که فقط یه ذره بتونه نفس بکشه....... بعدش سالم و سرحال بلند شده دنبال زندگیش.......
-واقعا؟کی؟
انقدر غرق درد و دل باهام بود که نفهمیدیم گارسون کی غذا رو آورد......
`بفرمایید........نوش جان
+مرسی
-ممنون.....
بعد از اینکه گارسون رفت دوباره شروع کرد حرف زدن
-خب......داشتی میگفتی......کی اینجوری شده؟
+ای بابا......از این بحثا بکش بیرون.......بزار غذا بخوریم.....
-خب.....................باشه..............بخور
+ای خدا لعنتت کنه جونگ کوک..........
-چرااااااااا؟
+بابا اون همه داستان غم انگیز برام تعریف کردی اشکمو درآوردی بعد تهش یهو هپی اندش کردی........از همون اول آخرشو میگفتی دیگه.....
-دوست داشتی سد اند باشه؟
+نه نه نه.......نه بابا من کی این حرفو زدم......اصلا غذاتو بخور
که یهو لبخند قشنگی زد که دلم براش آب شد.......و حواسم دوباره پرت شد.....
-اهم.......بخور
+ها؟......چی؟.......آها......آره می خورم......
بعد سرشو به چپ و راست تکون داد و دوتامون شروع به خوردن کردیم.............
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۱۹》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡》
-فکر کردم یادت رفته(باخنده😀)
+عاعا........نخیرم یادم نرفته........حالا باید کامل برام توضیح بدی.......بگو ببینم.....
-خب........درگیر یسری کار بودم
دست به سینه شدم و با لحن طلبکارانه گفتم
+چه کارایی؟
یهو حالت صورتش عوض شد......
-خب........راستش..........چجوری بگم......
+خب یجوری بگو بفهمم چی میگی.......
-راستش...........................................پدرم................. سرطان ریه داره.......
از اون حالتی که نشسته بودم دراومدم
+چی؟
-تا حالا اینو به کسی نگفته بودم.....ولی...آره پدرم سرطان داره......دو تا برادر خودخواهم دارم که از پیشم رفتن.......یجورایی منو با تمام مشکلات خودم و پدرم تنها گذاشتن.........
+شوخی میکنی؟
-کاشکی همش شوخی بود........
توی شُک بودم از حرفایی که زد ولی پرسیدم
+پس..................مامانت
بلافاصله بدون اینکه سوالمو کامل کنم جواب داد
-مرد
+مرد؟
-اوهوم وقتی بچه بودم.........موقعی که من بدنیا اومدم مرد........
+خب پس این دو روز........؟
-اونشب که از بار رفتم خونه.......دیدم پدرم حالش بد شده........افتاده بود زمین و قرص هاش کنارش ریخته بود.......بردمش بیمارستان.........بردنش بخش ICU.........
+خب؟
-...........دیدی دکترا همیشه می خوان به بیمار یا همراه بیمار قوت قلب بدن .....شده به دروغ هم میگن حال بیمار خوب میشه.......اما دکتر پدرم آب پاکی رو ریخت رو دستم........بهم گفت پدرت قطعا میمیره......گفت سرطان ریه......مثل سرطان های عادی نیست و مقاوت در برابرش خیلی سخت تره.......چون به نفسی که میکشی بنده......و گفت پدرت مقاومتش تموم شده.......دیگه نمیتونه بجنگه،......دیگه نمی تونه با وجود سرطان ریه راحت نفس بکشه......وقتی اینو گفت انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن.......فکر کن یکی به تو بگه بابات فقط چند روز دیگه زندس چه حالی میشی........(همراه با بغض)
+...................
خودمم تجربه کرده بودم غم از دست دادن پدرمو ........ پس با پوست و جونم می تونستم دردی که میکشه رو بفهمم........
-آخرش دکتر بهم گفت........این چند روز آخر عمرشو پیشش بمونم........
+دلیل نیومدنت این بود؟
-اوهوم.......
+آه.........جونگ کوک من واقعا متاسفم......
یهویی لبخندی روی لبش شکل گرفت که تعجب کردم
-اما........معجزه شد.......معجزه......
+چی؟
-پدرم بهوش اومد
+واقعا؟(با حالت تعجب)
-اوهوم.......به هوش اومده اما.........
+اما چی؟
-برای اینکه نفس بکشه به صد تا دستگاه وصله.....
+ آه.....بابا......اون دستگاه ها چیزی نیست.......مطمئن باش بزودی پدرت بدون کمک اون دستگاه ها هم می تونه نفس بکشه...
-نمی دونم
+نگا کن......وقتی که اون بهوش اومده در حالی که دکتر کاملا ازش قطع امید کرده........یعنی خیلی امید هست که کاملا خوب بشه......
-تو اینجوری فکر می کنی؟
+اوهوم.......چون خودم یه اینجور اتفاقی رو با چشم خودم دیدم که مریض به ۲۰۰ تا دستگاه وصل بوده که فقط یه ذره بتونه نفس بکشه....... بعدش سالم و سرحال بلند شده دنبال زندگیش.......
-واقعا؟کی؟
انقدر غرق درد و دل باهام بود که نفهمیدیم گارسون کی غذا رو آورد......
`بفرمایید........نوش جان
+مرسی
-ممنون.....
بعد از اینکه گارسون رفت دوباره شروع کرد حرف زدن
-خب......داشتی میگفتی......کی اینجوری شده؟
+ای بابا......از این بحثا بکش بیرون.......بزار غذا بخوریم.....
-خب.....................باشه..............بخور
+ای خدا لعنتت کنه جونگ کوک..........
-چرااااااااا؟
+بابا اون همه داستان غم انگیز برام تعریف کردی اشکمو درآوردی بعد تهش یهو هپی اندش کردی........از همون اول آخرشو میگفتی دیگه.....
-دوست داشتی سد اند باشه؟
+نه نه نه.......نه بابا من کی این حرفو زدم......اصلا غذاتو بخور
که یهو لبخند قشنگی زد که دلم براش آب شد.......و حواسم دوباره پرت شد.....
-اهم.......بخور
+ها؟......چی؟.......آها......آره می خورم......
بعد سرشو به چپ و راست تکون داد و دوتامون شروع به خوردن کردیم.............
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۶۸.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.