Love with die

Love with die
Part ۲۹
کوک: براش درست کردم و بردم اتاق و خورد که جین صدام کرد که بریم*.. عزیزم دخترا پیش بچه هان یوتا و یورا هم پیش دختران..حوصله داشتی برو پیششون من دیگه باید برم
ا/ت: باشه برو..مراقب خودت باش
کوک: پیشونیش رو بوسیدم* خداحافظ
ا/ت: بعد از اینکه کوک رفت تختمون رو مرتب کردم یک شلوارک طوسی و یک کراپ طوسی پوشیدم موهامم گوجه ای بستم و رفتم پیش دخترا*.. سلام
هانا: سلاممم..( یونا تو بغلم بود و دستشو برای ا/ت تکون دادم)
آنیا: حالت چطورع دختر؟
ا/ت: مرسی..چیزی نمیخوایین؟
لیا: تو بیا بشین!.. چیری خواستیم خودمون برمی‌داریم..
ا/ت: خیلی خب
آنا: حالت خوبع؟.. کوک بهمون گفت!..
ا/ت:آره بهترم
میرا: راستی لورا و لیرا رفتن برات خوراکی بگیرن
ا/ت: یهو قلبم لرزید..خیلی وقت بود ندیدمشون *.. ا..او..او اومدن؟
آنا: آرع بابا اون موقعی که کوک داشت برات غذا درست میکرد تو فرودگاه بودن
* زنگ در خورد*
ا/ت: لرزون لرزون رفتم کنار آیفون.. خودشون بودن..در رو باز کردم بعد ده دقیقه صدای در اومد *
لیرا: عشقمممم؟..ا/تتتتت؟ در رو باز کن*
ا/ت: *
لیرا: سلاممم!.. چخبر دختررر.. خیلی وقته ندیدمت خواهر کوچولوم!
لورا: از موقع عروسیت تا الان چقدر بزرگ شدی!
ا/ت: زدم زیر گریه که بغلم کردن*
لیرا: چرااا گریع میکنی؟.. مامانا گریه نمی‌کنند!
لورا: الهی فدات بشم...( در رو بستیم و رفتیم نشستیم روی مبل لیرا با بقیع نشست سر بچها)
لورا: چیکار میکنی؟.. با شوهرت خوش میگذرع؟ ( چشمک)
ا/ت: خنده*..
لیرا: همون یارو فلجه چهار قلو حاملت کرد؟!
لورا: ببین حامله نبود چی میشد
ا/ت: اولا شانسی چهارقلو شد دوما قبلا فلج بود الان نیست!
لیرا: خیلی خب بابا..
ا/ت: یونا و جونگ یول شبیه کوکه !؟
لورا: سول و یورا شبیه تو ان!
ا/ت: چیزی میخوایید بیارم؟
لورا: نه عزیزم چیزی خواستیم خودمون درست میکنیم
ا/ت: پس برید لباساتونو عوض کنید!
لیرا: باشه عزیزم!
*
میرا: آبجی هات چقدر مهربونن؟!
ا/ت: مرسی.‌ باهاشون راه افتادید؟!
هانا: آرع..
آنا: خیلی خوشگلن..منظورم اینکه.‌..بالغن
آنیا: ا/ت بیبی فیسع
لیا: نینییییه😂
دیدگاه ها (۲)

Love with die Last Part لونا: ددیییییی این کیه؟ ( تو‌ گوش لی...

بعضی هاتون police man رو خواستید کسایی که نخوندن برن از اول

Love with die Part ۲۸*ا/ت: با هم لباسامونو پوشیدیم و کوک رفت...

Love with die Part ۲۷ا/ت: رفتیم پیش بقیه و نشستیم رو کاناپه ...

پارت ۱۶ فیک مرز خون و عشق

⁶⁴ا/ت با احساس سنگینی پلک‌هایم به آرامی باز کردم و از خواب ب...

⁶³ا/ت: “اصرار نکردم. می‌تونی نیای.”کوک: “نه دیگه، گفتی پدربچ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط