سیاه و سفید pt1
سیاه و سفید pt1
امروزم مثل دیروز بود براش،تنها تفاوتش این بود که غذای متفاوتی خورده بود که اونم اگه بخاطر مهمون امروزش نبود نمیخورد.
زندگی یه ترکیبی از سیاه ،خاکستری،طوسی،ابی و انواع رنگ های تیره بود.
اینا تقصیر خودش نیست:ولی باید ادامه بده نه چون میخواد.چون نمیتونه که نخواد ولی خب نمیتونه گاهی خستگی هاشو بر طرف کنه.
آت سعی میکرد بهترین و قویترینشو به نمایش بذاره و اون ضعف ها و شکست هارو جلو آینه خونه خودش.
امروز بدنش خیلی بی حس بود دستشو نمیتونست تکون بده احتمالا ایندفعه خیلی بد زده و شاید به تاندوناش آسیب زده باشه اگه شوگا ببینه حتما عصبی میشه پس با یه باند دور دستشو بست.
شب شده بود و حوصلش سر رفته بود تصمیم گرفت به بار همیشگیش بره با اینکه ترس از اجتماع داره ولی اونجا براش آرامش بخشه.
یه هودی مشکی لش پوشید و یه شلوار بگ و سوار ماشین شد.
معمولا تا بار 1ساعت و نیم راه ولی با سرعتی که آت میره 1 ساعته میرسه.بالاخره رسید و وارد بار شد .
هروقت وارد اونجا میشه اولش استرس میگیره ولی بعدش درست میشه،رفت سر یه صندلی که به بارمن نزدیک باشه نشست و یه نوشیدنی سفارش داد.
.
.
.
جیمین یکی از دوست های جونکوک که تو همین بار بود امشب قراره یکیو برای کوک جور کنه پس داشت دنبال دختر های مورد علاقه ی کوک میگشت که یهو نگاش به ات افتاد یه دختر که یکم از باندی که دور دستش پیچیده از هودی مشکیش زده بیرون موهاش بازه و کلاس هودیو سرش کرده و داره نوشیدنی میخوره پس یه زنگ به کوک زد بهش گفت تا بیاد اینجا
~سلام
_سلام
~یه سر بیا بار بالای خونه ی من کارت دارم
-کسیو پیدا کردی
~تو بیا میفهمی
چند مین بعد:
-خب بگو
~اون دختر رو ببین که هودی مشکی پوشیده نظرت چیه
-خوبه بد نیست
~بیارمش؟
-من تو ماشینم سریع بیارش
~باشه
همینطوری که آت داشت نوشیدنیشو میخورد جیمین اومد بالا سرش و گفت با من میایی آت میخواست متفاوت کنه ولی یه زره هم جونی تو بدنش نبود فقط ترسیده بود .
بردنش تو ماشین جیمین از تقلا نکردن آت تعجب کرده بود
-نمیخوای بپرسی برای چی اینجایی
+...
-چیه لالی
+اگه بپرسم چه فرقی به حالم داره تو که داری میبریم(خونسر)
-دختره ی هرزه پس معموله هرشب با یکی که برات عادی شده
~دستشو دیدی؟(اروم)
-چرا اینطوریه؟
~خودمم نمیدونم وقتی داشتم میاوردمش هم هیچی نگفت حتی سوالم نپرسید
آت حواسش به بیرون از ماشین بود ولی تمام حرفاشونو میشنید که یهو احساس سر گیجه ای داشت جلو چشمش سیاهی رفت و بیهوش شد .
جیمین و کوک که تعجب کرده بودن به راننده گفتن سریع تر بره و جیمین به دکتر خصوصی کوک زنگ زد
امروزم مثل دیروز بود براش،تنها تفاوتش این بود که غذای متفاوتی خورده بود که اونم اگه بخاطر مهمون امروزش نبود نمیخورد.
زندگی یه ترکیبی از سیاه ،خاکستری،طوسی،ابی و انواع رنگ های تیره بود.
اینا تقصیر خودش نیست:ولی باید ادامه بده نه چون میخواد.چون نمیتونه که نخواد ولی خب نمیتونه گاهی خستگی هاشو بر طرف کنه.
آت سعی میکرد بهترین و قویترینشو به نمایش بذاره و اون ضعف ها و شکست هارو جلو آینه خونه خودش.
امروز بدنش خیلی بی حس بود دستشو نمیتونست تکون بده احتمالا ایندفعه خیلی بد زده و شاید به تاندوناش آسیب زده باشه اگه شوگا ببینه حتما عصبی میشه پس با یه باند دور دستشو بست.
شب شده بود و حوصلش سر رفته بود تصمیم گرفت به بار همیشگیش بره با اینکه ترس از اجتماع داره ولی اونجا براش آرامش بخشه.
یه هودی مشکی لش پوشید و یه شلوار بگ و سوار ماشین شد.
معمولا تا بار 1ساعت و نیم راه ولی با سرعتی که آت میره 1 ساعته میرسه.بالاخره رسید و وارد بار شد .
هروقت وارد اونجا میشه اولش استرس میگیره ولی بعدش درست میشه،رفت سر یه صندلی که به بارمن نزدیک باشه نشست و یه نوشیدنی سفارش داد.
.
.
.
جیمین یکی از دوست های جونکوک که تو همین بار بود امشب قراره یکیو برای کوک جور کنه پس داشت دنبال دختر های مورد علاقه ی کوک میگشت که یهو نگاش به ات افتاد یه دختر که یکم از باندی که دور دستش پیچیده از هودی مشکیش زده بیرون موهاش بازه و کلاس هودیو سرش کرده و داره نوشیدنی میخوره پس یه زنگ به کوک زد بهش گفت تا بیاد اینجا
~سلام
_سلام
~یه سر بیا بار بالای خونه ی من کارت دارم
-کسیو پیدا کردی
~تو بیا میفهمی
چند مین بعد:
-خب بگو
~اون دختر رو ببین که هودی مشکی پوشیده نظرت چیه
-خوبه بد نیست
~بیارمش؟
-من تو ماشینم سریع بیارش
~باشه
همینطوری که آت داشت نوشیدنیشو میخورد جیمین اومد بالا سرش و گفت با من میایی آت میخواست متفاوت کنه ولی یه زره هم جونی تو بدنش نبود فقط ترسیده بود .
بردنش تو ماشین جیمین از تقلا نکردن آت تعجب کرده بود
-نمیخوای بپرسی برای چی اینجایی
+...
-چیه لالی
+اگه بپرسم چه فرقی به حالم داره تو که داری میبریم(خونسر)
-دختره ی هرزه پس معموله هرشب با یکی که برات عادی شده
~دستشو دیدی؟(اروم)
-چرا اینطوریه؟
~خودمم نمیدونم وقتی داشتم میاوردمش هم هیچی نگفت حتی سوالم نپرسید
آت حواسش به بیرون از ماشین بود ولی تمام حرفاشونو میشنید که یهو احساس سر گیجه ای داشت جلو چشمش سیاهی رفت و بیهوش شد .
جیمین و کوک که تعجب کرده بودن به راننده گفتن سریع تر بره و جیمین به دکتر خصوصی کوک زنگ زد
۱۲.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.