پارت
#پارت ۱۸۳ 💜 💜 💜
داشتم نگاش میکردم که با جیغ پشت در من و پرهام پریدیم بیرون که پارسایی رو دیدم که کاملا مست کرده بود و و هی به پریا نزدیک و نزدیک تر میشد
که پرهام رفت طرفشو هلش داد و کوبوندش به دیوار که پارسا بعد بکم ساکت شدن با چشای خیس و بغض گفت:دوسش دارم من دوسش دارم چرا هیشکی نمیفهمه که دوسش دارم که یهو عرفان که معلوم بود از خرید با رادین برگشت اومد سمتمون که پریا خودشو پرت کرد تو بغلش که متوجه رد دستایی که انگاری یکی داشت خفش میکرد و کبود شده بود و روگردنش مونده بود شدم و پریا تو بغل عرفان فقط گ یه میکرد و عرفان محکم تر بغلش کرد و بردش بیرون از خونه که پارسا با همون حالت گفت :لعنتی بغلش نکن اون فقط مال منه دوسش دارم ولش کن اومد بره طرفشون که پرهام دوباره کوبوند به دیوار و داد زد :پس چرا ولش کردی عوضی تو خوردش کردی آخه به تو هم میگن مرد هان تو یه لاشیه به تمام معنایی الانم گم میشی میری اگه فقط یه بار دارم میگم فقط یه با. دیگه دور و ور پریا پیدات بشه میکشمت عوضی میکشمت که ولش کرد که پارسا همونجا ایستاد و داشت میخندید که یهو ساکت شد پرهام کلافه و عصبی دستی به موهاش کشید و نشست رو مبل که واسش آب ریختم که با ممنونی چند قلپ از آب رو خورد
پارسا بلند شد و رفت که یهو تو همون حالت تهدید وار گفت :پرهام خان نشونت میدم منتظر تلافی باش
که پرهام اومد بلند شه بره بزنتش که جلوشو گرفتم و نشوندمش بعد از اینکه هم خودش هم پریا آروم شدن آماده شدیم و از ماهان و مهیا تشکر و خدافظی کردیم سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران
۲ هفته بعد .........
دوهفته گذشت و اتفاقای زیادی افتاد و ماموریت ماهم انجام شد و تونستیم باند رو دستگیر کنیم ولی اتفاق دوم هم ابن بود که عرفان رفت خواستگاری پریا و خداروشکر قبولش کردن و امروزم عروسیشونه همه آماده بودیم که یهو عروس خانوم و آقا داماد از پله ها اومدن پایین که همه دست زدن و رفتیم تو سالن که تو جایگاه عروس و داماد نشستن تا عقد کنن و عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد که برای بار سوم عروس خانم بله رو گفت
و همه دست زدن و از اون ور همگی رفتیم عکاسی و کلی عکس با مسخره بازی خنده گرفتیم و اومدیم تالار و با مهمونا احوال پرسی کردیم و من و رها رفتیم پیش عروس و داماد که پریا با لباسش که شبیه فرشته ها شده بود بلند شد و بغلم کرد و گفت عشقم که خندیدم که رها گفت اگه بیتا عشقته حتما عرفان برگ چغندره که خندیدم و عرفان گفت :دستت درد نکنه برگ چغندرم نبودیم که شدیم
که پریا خندید و گفت :نوچ این پسا بد مامانش عشق منه و عمر و زندگی و همه چیه منه ولی بیتا چون خیلی دوسش دارم و جا آبجی نداشتمه و زن داداشمه عشقه که رها گفت
داشتم نگاش میکردم که با جیغ پشت در من و پرهام پریدیم بیرون که پارسایی رو دیدم که کاملا مست کرده بود و و هی به پریا نزدیک و نزدیک تر میشد
که پرهام رفت طرفشو هلش داد و کوبوندش به دیوار که پارسا بعد بکم ساکت شدن با چشای خیس و بغض گفت:دوسش دارم من دوسش دارم چرا هیشکی نمیفهمه که دوسش دارم که یهو عرفان که معلوم بود از خرید با رادین برگشت اومد سمتمون که پریا خودشو پرت کرد تو بغلش که متوجه رد دستایی که انگاری یکی داشت خفش میکرد و کبود شده بود و روگردنش مونده بود شدم و پریا تو بغل عرفان فقط گ یه میکرد و عرفان محکم تر بغلش کرد و بردش بیرون از خونه که پارسا با همون حالت گفت :لعنتی بغلش نکن اون فقط مال منه دوسش دارم ولش کن اومد بره طرفشون که پرهام دوباره کوبوند به دیوار و داد زد :پس چرا ولش کردی عوضی تو خوردش کردی آخه به تو هم میگن مرد هان تو یه لاشیه به تمام معنایی الانم گم میشی میری اگه فقط یه بار دارم میگم فقط یه با. دیگه دور و ور پریا پیدات بشه میکشمت عوضی میکشمت که ولش کرد که پارسا همونجا ایستاد و داشت میخندید که یهو ساکت شد پرهام کلافه و عصبی دستی به موهاش کشید و نشست رو مبل که واسش آب ریختم که با ممنونی چند قلپ از آب رو خورد
پارسا بلند شد و رفت که یهو تو همون حالت تهدید وار گفت :پرهام خان نشونت میدم منتظر تلافی باش
که پرهام اومد بلند شه بره بزنتش که جلوشو گرفتم و نشوندمش بعد از اینکه هم خودش هم پریا آروم شدن آماده شدیم و از ماهان و مهیا تشکر و خدافظی کردیم سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران
۲ هفته بعد .........
دوهفته گذشت و اتفاقای زیادی افتاد و ماموریت ماهم انجام شد و تونستیم باند رو دستگیر کنیم ولی اتفاق دوم هم ابن بود که عرفان رفت خواستگاری پریا و خداروشکر قبولش کردن و امروزم عروسیشونه همه آماده بودیم که یهو عروس خانوم و آقا داماد از پله ها اومدن پایین که همه دست زدن و رفتیم تو سالن که تو جایگاه عروس و داماد نشستن تا عقد کنن و عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد که برای بار سوم عروس خانم بله رو گفت
و همه دست زدن و از اون ور همگی رفتیم عکاسی و کلی عکس با مسخره بازی خنده گرفتیم و اومدیم تالار و با مهمونا احوال پرسی کردیم و من و رها رفتیم پیش عروس و داماد که پریا با لباسش که شبیه فرشته ها شده بود بلند شد و بغلم کرد و گفت عشقم که خندیدم که رها گفت اگه بیتا عشقته حتما عرفان برگ چغندره که خندیدم و عرفان گفت :دستت درد نکنه برگ چغندرم نبودیم که شدیم
که پریا خندید و گفت :نوچ این پسا بد مامانش عشق منه و عمر و زندگی و همه چیه منه ولی بیتا چون خیلی دوسش دارم و جا آبجی نداشتمه و زن داداشمه عشقه که رها گفت
- ۱۰۱.۰k
- ۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط