جاذبه ی چشمات پارت 182💜 💜 💜
#جاذبه ی #چشمات #پارت #182💜 💜 💜
دیدم رادین مظلومانه نگام میکنه که گفتم چیه ؟
که گفت بیتا خانوم میشه یه لطف و محبت کنید شما برید پیش پرهام و من پیش رها باشم که خندم گرفت ولی بعد گفتم :نه نمیشه لازم نکرده شما برگردید تو اتاق خودتون که رها اومد گفت :چی چیو نمیشه اصلا کی باشی
که منو انداخت از اتاق بیرون و رادین آورد تو اتاق
پوف چاره ی دیگه ای نیس جز اینکه برم اتاق پرهام در زدم که صدای پرهام اومد که گفت :چیشد را ندادن
که با دیدن ساکت شد و بعد با خنده گفت حتما تورو انداختن بیرون نه
که گفتم اره که گفت اشکال نداره عزیزم بیا بخوابیم ولشون کن که با حرفش موافقت کردم و تو بغل پرهام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صبح با حس سنگینی یچی رو شکمم چشامو باز کردم که دست پرهام دورم حلقه شده بود ای خدا دستشو آروم کنار زدم اومدم پاشم که دستمو کشید گفت :بگیر بخواب کجا میری ؟
-عه بیداری ؟
پرهام نوچ تو خواب دارم باهات حرف میزنم بگیر بخواب خوابم میاد
-واااا خب بخواب من میخوام برم
پرهام :نمیشه بگیر بخواب حرفم نزن
پوفففففففففففففف بازومو کشید و افتادم تو بغلش و کم کم خوابم برد
با صدای گوشی پرهام چشامو باز کردم که ساعت ۱۰:۳۰ بود
که رومو برگردوندم و با دوتا تیله ی مشکی دوست داشتنی روبه رو شدم که دوباره محو جاذبه ی چشماش شدم و همونطوری داشتم نگاش میکردم که تقه ای به در خورد و پرهام بلند شد و درو باز کرد و پیام دم در ایستاده بود که گفت :بیاید صبونه که بعد از اون بریم تهران که پرهام باشه ای گفت و درو بست و گفت:اول صبی هم نمیزارن آدم یکم استراحت کنه همش مزاحم میشن
که گفتم :نوچ نوچ داره ظهر میشه حق دارن
که پرهام یجوری نگام کرد و گفت :عه منو مسخره میکنی نه که با خنده گفتم نمی دونم که گفت :پس که نمی دونی نه
که یهو پرید رو تخت و من سریع رفتم زیر پتو که پتو رو کشید و با خنده گفت :نگاش کن نگاش کن شبیه بچه ها شده ای خدا چرا باید عاشق یه بچه بشم
با اینکه میدونستم میخواد فقط حرصمو دراره با این حرفا منم با جیغ گفتم پرهام و با متکا زدمش که با ضربه ی من جنگ متکامون شروع شد و یکم که گذشت باخنده افتادم بغلش که یهو دم گوشم گفت :عاشق دیوونه بازیاتم و لبامو بوسید و نگام کرد داشتم نگاش میکردم که
چطوره ؟همه کامنت
دیدم رادین مظلومانه نگام میکنه که گفتم چیه ؟
که گفت بیتا خانوم میشه یه لطف و محبت کنید شما برید پیش پرهام و من پیش رها باشم که خندم گرفت ولی بعد گفتم :نه نمیشه لازم نکرده شما برگردید تو اتاق خودتون که رها اومد گفت :چی چیو نمیشه اصلا کی باشی
که منو انداخت از اتاق بیرون و رادین آورد تو اتاق
پوف چاره ی دیگه ای نیس جز اینکه برم اتاق پرهام در زدم که صدای پرهام اومد که گفت :چیشد را ندادن
که با دیدن ساکت شد و بعد با خنده گفت حتما تورو انداختن بیرون نه
که گفتم اره که گفت اشکال نداره عزیزم بیا بخوابیم ولشون کن که با حرفش موافقت کردم و تو بغل پرهام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صبح با حس سنگینی یچی رو شکمم چشامو باز کردم که دست پرهام دورم حلقه شده بود ای خدا دستشو آروم کنار زدم اومدم پاشم که دستمو کشید گفت :بگیر بخواب کجا میری ؟
-عه بیداری ؟
پرهام نوچ تو خواب دارم باهات حرف میزنم بگیر بخواب خوابم میاد
-واااا خب بخواب من میخوام برم
پرهام :نمیشه بگیر بخواب حرفم نزن
پوفففففففففففففف بازومو کشید و افتادم تو بغلش و کم کم خوابم برد
با صدای گوشی پرهام چشامو باز کردم که ساعت ۱۰:۳۰ بود
که رومو برگردوندم و با دوتا تیله ی مشکی دوست داشتنی روبه رو شدم که دوباره محو جاذبه ی چشماش شدم و همونطوری داشتم نگاش میکردم که تقه ای به در خورد و پرهام بلند شد و درو باز کرد و پیام دم در ایستاده بود که گفت :بیاید صبونه که بعد از اون بریم تهران که پرهام باشه ای گفت و درو بست و گفت:اول صبی هم نمیزارن آدم یکم استراحت کنه همش مزاحم میشن
که گفتم :نوچ نوچ داره ظهر میشه حق دارن
که پرهام یجوری نگام کرد و گفت :عه منو مسخره میکنی نه که با خنده گفتم نمی دونم که گفت :پس که نمی دونی نه
که یهو پرید رو تخت و من سریع رفتم زیر پتو که پتو رو کشید و با خنده گفت :نگاش کن نگاش کن شبیه بچه ها شده ای خدا چرا باید عاشق یه بچه بشم
با اینکه میدونستم میخواد فقط حرصمو دراره با این حرفا منم با جیغ گفتم پرهام و با متکا زدمش که با ضربه ی من جنگ متکامون شروع شد و یکم که گذشت باخنده افتادم بغلش که یهو دم گوشم گفت :عاشق دیوونه بازیاتم و لبامو بوسید و نگام کرد داشتم نگاش میکردم که
چطوره ؟همه کامنت
۱۱۱.۹k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.