"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۱۱
"ویو تهیونگ"
وقتی نادیا رو در حال باز کردن در اتاق دیدم ...با سرعت به سمتش رفتم و مانع شدم....
_____
نمیتونستم باور کنم تونسته از جاش بلند شه...
بعد از دست به سر کردن نادیا به دکترا زنگ زدم که خیلی سری بیان
به سمت طبقعه سوم رفتم که
دیدم رو پله اول اون طبقه نشسته
ته: هعی هعی حالت خوبه..!؟
_: اره اره..
و سلفه کرد
ولی حتی اره گفتنشم خوشحالم میکرد اون دادش کوچیکم بود برام از همه کس عزیز تره....
ته: بزار کمکت کنم باید برگردی اتاق اینجا ممکنه....
_....ببینتم؟؟؟؟
دست از کارم برداشتم
ته: چرا از اتاق بیرون امدی؟
_:حالش چطوری؟...
ته: الان دکترا میان...
_: دارممم با تو حرف میزنم...
و سلفه کرد
ته: انقدر به خودت سخت نگیر...ببین حالتو پسر..
_:حرومی کثافت....
ته: میگمبلند شووو
_:نه....چرا نزاشتی بیاد داخل؟
ته:چرا برات مهمه وقتی برات انقدر مهم بود که پا شدی راه افتادی....خودت شنیدی دیگه نه؟....اون داشت میدیدت...
حرفی نزد ...چون میدونست اگه نادیا میدیدش قطعا اتفاق خوبی نمیوفتاد
_:چه اتفاقی افتاد؟ اون حرومزاده چیکار کرد؟
واقعا چطوری میگفتم نادیا چند ماه اونجا بوده!؟
وقتی میدونستم انقدر کله خره همجیو به هم میریزه....
ته: نادیا برگشت خونه من اوردمش اینجا...
دستشو مشت کرد و خسته چشماش بست.
_:فکر میکنه مُردم؟
ته: همه فکر میکنن مردی...
_:وباهاش کنار امد؟
ته : وقتی شنیدی چیومیخ ای بفهمی؟اون داره قودشو قوی نشون میدهه...ولی منکه میدونم با گریه شبا میخوابه..منکه میدونم وقتی داره کاری انجام میده وارد یه دنیا دیگه میشه...
مشتاشو به دیوار کوبید
_:خدا لعنتتت کنه ته ایل ...با دستایه خودم اتیشت میزنممم
مانع کارش شدم
ته: جونگکوک تو باید تحت درمان بمونی...باید حالت انقدر خوب بشه که نگرانی به وجود نیاره....بتونی برگردی پیش زن و بچت ،یه زندگی جدید...باهممم به حصاب ته ایل میرسیم....پسر ،بخواطر نادیا...بخواطر بچه ایی که دارید...باید تحت درمان مخفیانه بمونی ....
با صدایه دکترا......
_______
"ویو نادیا"
از خواب بیدار شدم
چشمام از گریه دیشب میسوخت..
ولی عادی شده بود وقتی دیگه برام همیشگی بود ..انقدر این مدت گریه کردم که با فقط یه قطره اشک چشمام بسوزه...
سر وضع مو مرتب کردم
جلو اینه به خودم نگاه کردم
نادیا: پرنسسم بیدار شدی؟؟ ...اگه به جونگکوک رفته باشی صد درصد بیداری ولی اگه به من رفته باشی یعنی خوابی..
اخه میدونی بابایی هیچ وقت صبحا پیشم نبود صبح زود که هوا تاریک بود میرفت ورزش میکرد و به کا اش میرسید...دختری نگم برات که بابات چه هیکلی داره...اگه بود میتونستی وقتی بزرگ شدی پزشو به دوستات بدی ....
part:۱۱
"ویو تهیونگ"
وقتی نادیا رو در حال باز کردن در اتاق دیدم ...با سرعت به سمتش رفتم و مانع شدم....
_____
نمیتونستم باور کنم تونسته از جاش بلند شه...
بعد از دست به سر کردن نادیا به دکترا زنگ زدم که خیلی سری بیان
به سمت طبقعه سوم رفتم که
دیدم رو پله اول اون طبقه نشسته
ته: هعی هعی حالت خوبه..!؟
_: اره اره..
و سلفه کرد
ولی حتی اره گفتنشم خوشحالم میکرد اون دادش کوچیکم بود برام از همه کس عزیز تره....
ته: بزار کمکت کنم باید برگردی اتاق اینجا ممکنه....
_....ببینتم؟؟؟؟
دست از کارم برداشتم
ته: چرا از اتاق بیرون امدی؟
_:حالش چطوری؟...
ته: الان دکترا میان...
_: دارممم با تو حرف میزنم...
و سلفه کرد
ته: انقدر به خودت سخت نگیر...ببین حالتو پسر..
_:حرومی کثافت....
ته: میگمبلند شووو
_:نه....چرا نزاشتی بیاد داخل؟
ته:چرا برات مهمه وقتی برات انقدر مهم بود که پا شدی راه افتادی....خودت شنیدی دیگه نه؟....اون داشت میدیدت...
حرفی نزد ...چون میدونست اگه نادیا میدیدش قطعا اتفاق خوبی نمیوفتاد
_:چه اتفاقی افتاد؟ اون حرومزاده چیکار کرد؟
واقعا چطوری میگفتم نادیا چند ماه اونجا بوده!؟
وقتی میدونستم انقدر کله خره همجیو به هم میریزه....
ته: نادیا برگشت خونه من اوردمش اینجا...
دستشو مشت کرد و خسته چشماش بست.
_:فکر میکنه مُردم؟
ته: همه فکر میکنن مردی...
_:وباهاش کنار امد؟
ته : وقتی شنیدی چیومیخ ای بفهمی؟اون داره قودشو قوی نشون میدهه...ولی منکه میدونم با گریه شبا میخوابه..منکه میدونم وقتی داره کاری انجام میده وارد یه دنیا دیگه میشه...
مشتاشو به دیوار کوبید
_:خدا لعنتتت کنه ته ایل ...با دستایه خودم اتیشت میزنممم
مانع کارش شدم
ته: جونگکوک تو باید تحت درمان بمونی...باید حالت انقدر خوب بشه که نگرانی به وجود نیاره....بتونی برگردی پیش زن و بچت ،یه زندگی جدید...باهممم به حصاب ته ایل میرسیم....پسر ،بخواطر نادیا...بخواطر بچه ایی که دارید...باید تحت درمان مخفیانه بمونی ....
با صدایه دکترا......
_______
"ویو نادیا"
از خواب بیدار شدم
چشمام از گریه دیشب میسوخت..
ولی عادی شده بود وقتی دیگه برام همیشگی بود ..انقدر این مدت گریه کردم که با فقط یه قطره اشک چشمام بسوزه...
سر وضع مو مرتب کردم
جلو اینه به خودم نگاه کردم
نادیا: پرنسسم بیدار شدی؟؟ ...اگه به جونگکوک رفته باشی صد درصد بیداری ولی اگه به من رفته باشی یعنی خوابی..
اخه میدونی بابایی هیچ وقت صبحا پیشم نبود صبح زود که هوا تاریک بود میرفت ورزش میکرد و به کا اش میرسید...دختری نگم برات که بابات چه هیکلی داره...اگه بود میتونستی وقتی بزرگ شدی پزشو به دوستات بدی ....
۱۰.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.