"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۹
"ویو نادیا"
درو بستم و و رفتم سراق اتاق کناریش .
وقتی دست گیره رو فشار دادم ..دیدن داخلش برام عجیب بود.
یه تخت سفید دو نفره وسط اتاق
و چییز میزای که ادم و یاد اتاق عمل میندازه .
شاید واقعا بود.
و چند تا دستگاه اطرافش ، تم سفید اونجا داشت رو مخم میرفت ..چون چشم و زده بود از سفیدی و براقی کور شدم.
اصلا مگه دیونست همچین چییزی درست کنه تو خونش؟
ادم یاد سرد خونه میوفته.
صدای منو و از فکر بیرو برد.
به اتاقی که کنار همین اتاق بود و تح راه رو نگاه کردم.
یعنی صدا از اینجا بود؟!
همینطور که نگاهم به در بود ، در این یکی اتاق و بستم .
دوباره صدایی امد .
اگه اشتباا نکرده باشم انگار کسی اونجاست...؟؟
صدایی شبی صدایه سلفه خشک ...
بد جور داشت منو به سمت خودش جذب میکرد...حس خوبی نداشتم چون با چییزایی که تو خونه جونگکوک شاهدش بودم...اتاقایی که برایه شکنجه بود و زندانی ادما و در اخر کشتنشون ...
صدایه سلفه ادامه پیدا کرد و خیلی ضعیف به گوشم میرسید.
دستم رویه دستگیره نشست .
اروم بازش کردم
کمی از اتاق که تاریک بود و فقط نو کمی ازشمعلوم بود دیده شد...داشتم درو بیشتر باز میکردم که دستی رو دستم نشست....
با ترس سروم چرخوندم که با دیدن تهیونگ سکته قطعیم رفع شد.
دستمو برداشتم و رو قلبم گذاشتم.
نادیا: وای سکتم دادی....
با نگاه جدی بمنگاه میکرد
و یه دفعه درو بست صدایی نداد ولی فشار دست تهیونگ رو دست گیره نشون میداد که احتمال کوبیدن و در بود.
یه دفعه مودش تغییر کرد و عین همیشه گفت:
_ اینجا چیکار میکنی؟
نادیا: خب، اینجل کسی هست؟ صدا میاد ..
با خونسردی گفت:
_داداشم اونجا بستریه...
حرفش که اصلا تو کتم نمیرفت ، پرسیدم:
_ داداشت؟ مگه داداش داری؟
ته: اره
و داشت سعی میکرد منو بر گردونه طبقه پایین....
همینطور که به سمت پله میرفتیم گفتن:
_چرا بستریه؟ اونم تو خونه تو؟؟؟ ببینم شباهت دارید؟
ته: به موقش اشنا میشید ....
به طبقه دومرسیدیم که در ادامه گفت:
_ و ازت میخوام که دیگه اون طبقه نری...اخه میدونی اون مریضیش واگیر دارا...خدایی نکرده تو بگیری .سلامت بچت تو خطر میوفته...من و دکتراشم با هزارتا ماسک و لباسایه بهداشتی میریم...
نادیا: مریضیش خیلی جدیه؟
ته: یجورایی از مرگ برگشته...
نادیا: ای وای....
ته: مدت زیادی تو کما بود .و حتی همین الانم درحال درمانه...طبق گفته دکتراش رو به بهبوده....
نادیا: خدارو شکر ...خیلی شانس داری واقعا...
سرن و از دلتنگی خیلی زیاد پایین انداختم
نادیا: اون عوضیا حتی به جونگکوک فرصت به بیمارستان رسیدن ندادنن..تویه اتیش سوزندنش...
اشکام که تو چشمام جمع شده بود دیدن جلوم و برام تار کرده بود.
دست تهیونگ رو شونم نشست.
ته: نادیا غصه نخور...
نادیا: نمیتونم نمیتونم...
part:۹
"ویو نادیا"
درو بستم و و رفتم سراق اتاق کناریش .
وقتی دست گیره رو فشار دادم ..دیدن داخلش برام عجیب بود.
یه تخت سفید دو نفره وسط اتاق
و چییز میزای که ادم و یاد اتاق عمل میندازه .
شاید واقعا بود.
و چند تا دستگاه اطرافش ، تم سفید اونجا داشت رو مخم میرفت ..چون چشم و زده بود از سفیدی و براقی کور شدم.
اصلا مگه دیونست همچین چییزی درست کنه تو خونش؟
ادم یاد سرد خونه میوفته.
صدای منو و از فکر بیرو برد.
به اتاقی که کنار همین اتاق بود و تح راه رو نگاه کردم.
یعنی صدا از اینجا بود؟!
همینطور که نگاهم به در بود ، در این یکی اتاق و بستم .
دوباره صدایی امد .
اگه اشتباا نکرده باشم انگار کسی اونجاست...؟؟
صدایی شبی صدایه سلفه خشک ...
بد جور داشت منو به سمت خودش جذب میکرد...حس خوبی نداشتم چون با چییزایی که تو خونه جونگکوک شاهدش بودم...اتاقایی که برایه شکنجه بود و زندانی ادما و در اخر کشتنشون ...
صدایه سلفه ادامه پیدا کرد و خیلی ضعیف به گوشم میرسید.
دستم رویه دستگیره نشست .
اروم بازش کردم
کمی از اتاق که تاریک بود و فقط نو کمی ازشمعلوم بود دیده شد...داشتم درو بیشتر باز میکردم که دستی رو دستم نشست....
با ترس سروم چرخوندم که با دیدن تهیونگ سکته قطعیم رفع شد.
دستمو برداشتم و رو قلبم گذاشتم.
نادیا: وای سکتم دادی....
با نگاه جدی بمنگاه میکرد
و یه دفعه درو بست صدایی نداد ولی فشار دست تهیونگ رو دست گیره نشون میداد که احتمال کوبیدن و در بود.
یه دفعه مودش تغییر کرد و عین همیشه گفت:
_ اینجا چیکار میکنی؟
نادیا: خب، اینجل کسی هست؟ صدا میاد ..
با خونسردی گفت:
_داداشم اونجا بستریه...
حرفش که اصلا تو کتم نمیرفت ، پرسیدم:
_ داداشت؟ مگه داداش داری؟
ته: اره
و داشت سعی میکرد منو بر گردونه طبقه پایین....
همینطور که به سمت پله میرفتیم گفتن:
_چرا بستریه؟ اونم تو خونه تو؟؟؟ ببینم شباهت دارید؟
ته: به موقش اشنا میشید ....
به طبقه دومرسیدیم که در ادامه گفت:
_ و ازت میخوام که دیگه اون طبقه نری...اخه میدونی اون مریضیش واگیر دارا...خدایی نکرده تو بگیری .سلامت بچت تو خطر میوفته...من و دکتراشم با هزارتا ماسک و لباسایه بهداشتی میریم...
نادیا: مریضیش خیلی جدیه؟
ته: یجورایی از مرگ برگشته...
نادیا: ای وای....
ته: مدت زیادی تو کما بود .و حتی همین الانم درحال درمانه...طبق گفته دکتراش رو به بهبوده....
نادیا: خدارو شکر ...خیلی شانس داری واقعا...
سرن و از دلتنگی خیلی زیاد پایین انداختم
نادیا: اون عوضیا حتی به جونگکوک فرصت به بیمارستان رسیدن ندادنن..تویه اتیش سوزندنش...
اشکام که تو چشمام جمع شده بود دیدن جلوم و برام تار کرده بود.
دست تهیونگ رو شونم نشست.
ته: نادیا غصه نخور...
نادیا: نمیتونم نمیتونم...
۱۷.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.