پارت 36
پارت 36
کوک دستور داد منو ببرن تو یه اتاقی و درو قفل کن
ا.ت: چرا باهام اینکارو میکنی چرا درو قفل کردی
اومد درو باز کرد
کوک: چیشده
ا.ت: درو قفل نکن
کوک: که فرار کنی فکر میکنی خیلی خرم نه
ا.ت:چرا منو آوردی اینجا
کوک:میخوامت
ا.ت: تو که خودت زن داری
کوک: تو از کجا میدونی
ا.ت:خبرشو همه دارن
کوک: من از جینا خوشم نمیاد به اجبار باهاش ازدواج کردم
ا.ت: خب چرا اومدی سمت من(با گریه)
کوک اومد نزدیکم و بوسم کرد و بعد بغلم کرد
کوک: مراقب خودت باش من برمیگردم
خشکم زده بود اخه چرا اینکارارو میکنه اگه دوباره عاشقش شم چی برام شام هم آورده بود یه گوشی هم همینطور گفت کاری داشتی به این زنگ بزن ولی من نمیدونم چیکار کنم نشستم گریه کردم و بعد خوابم برد
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز بعد
چند رو میشه تو این اتاقم ولی کسی نیومده حتی کوک فقط اجوما میاد غذا میاره و خودش میره
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
شب
اجوما: ا.ت من میخوام برم خودت تنها اینجایی حتی نگهبانا هم نیست پس زیاد سرو صدا نکن
ا.ت: باشه
یک ساعت بعد
تو اتاقم نشسته بودم یه صدایی شنیدم فکر کردم کوکه از بالکون اومد بالا یه ماسک زده بود خیلی ترسیدم سریع به کوک زنگ زدم
کوک: جانم
ا.ت: بیا سریع بیا
کوک: من طبقه پایینم میدونم اتفاقی نیفتاده
ا.ت: بیا بالا سریع
کوک اومد درو باز کرد
کوک: چیشده میخوای فرار کنی
اشاره کرده به بالکون مرده اومد داخل
سریع رفتم تو بغل کوک و چشمام رو بستم یه صدای تیر شنیدم فکر کردم کوک تیر خورده
ا.ت: خوبی کوک
کوک: آره
روم برگردندم دیدم جونگکوک تیر زده بهش بعد
یه دفعه فهمیدم تو بغل کوکم از بغلش جدا شدم
کوک: چیشد یکدفعه
ا.ت: نمیدونم خیلی ترسیدم
کوک:وقتی من دوست پسرتم چیزی به نام ترس تو زندگیت نداشته باش
ا.ت: تو که
کوک: یعنی دوسم نداری
ا.ت: من همچین حرفی زدم
#کوک
#فیک
#سناریو
کوک دستور داد منو ببرن تو یه اتاقی و درو قفل کن
ا.ت: چرا باهام اینکارو میکنی چرا درو قفل کردی
اومد درو باز کرد
کوک: چیشده
ا.ت: درو قفل نکن
کوک: که فرار کنی فکر میکنی خیلی خرم نه
ا.ت:چرا منو آوردی اینجا
کوک:میخوامت
ا.ت: تو که خودت زن داری
کوک: تو از کجا میدونی
ا.ت:خبرشو همه دارن
کوک: من از جینا خوشم نمیاد به اجبار باهاش ازدواج کردم
ا.ت: خب چرا اومدی سمت من(با گریه)
کوک اومد نزدیکم و بوسم کرد و بعد بغلم کرد
کوک: مراقب خودت باش من برمیگردم
خشکم زده بود اخه چرا اینکارارو میکنه اگه دوباره عاشقش شم چی برام شام هم آورده بود یه گوشی هم همینطور گفت کاری داشتی به این زنگ بزن ولی من نمیدونم چیکار کنم نشستم گریه کردم و بعد خوابم برد
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز بعد
چند رو میشه تو این اتاقم ولی کسی نیومده حتی کوک فقط اجوما میاد غذا میاره و خودش میره
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
شب
اجوما: ا.ت من میخوام برم خودت تنها اینجایی حتی نگهبانا هم نیست پس زیاد سرو صدا نکن
ا.ت: باشه
یک ساعت بعد
تو اتاقم نشسته بودم یه صدایی شنیدم فکر کردم کوکه از بالکون اومد بالا یه ماسک زده بود خیلی ترسیدم سریع به کوک زنگ زدم
کوک: جانم
ا.ت: بیا سریع بیا
کوک: من طبقه پایینم میدونم اتفاقی نیفتاده
ا.ت: بیا بالا سریع
کوک اومد درو باز کرد
کوک: چیشده میخوای فرار کنی
اشاره کرده به بالکون مرده اومد داخل
سریع رفتم تو بغل کوک و چشمام رو بستم یه صدای تیر شنیدم فکر کردم کوک تیر خورده
ا.ت: خوبی کوک
کوک: آره
روم برگردندم دیدم جونگکوک تیر زده بهش بعد
یه دفعه فهمیدم تو بغل کوکم از بغلش جدا شدم
کوک: چیشد یکدفعه
ا.ت: نمیدونم خیلی ترسیدم
کوک:وقتی من دوست پسرتم چیزی به نام ترس تو زندگیت نداشته باش
ا.ت: تو که
کوک: یعنی دوسم نداری
ا.ت: من همچین حرفی زدم
#کوک
#فیک
#سناریو
۲۰.۴k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.