خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت45و46
«1 روز بعد»
«ویو ات»
با صدای آشنایی چشمامو باز کردم
من کیم؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم
همین لحظه صدای ندیمه بلند شد:
×بانوی من امروز پدر ارباب جناب کیم مهمونی برگذار کردن و ارباب دستور دادن شمارو برای مهمونی آماده کنم
آهانی گفتمو بی تفاوت چشمامو. مالیدم.
خمیازه ای کشیدمو رفتم دستو صورتمو بشورم
..........
با اخم داشتم به اون زنی که داشت موهامو درست میکرد نگاه میکردم.
زنیکه جوری موهامو میکشید انگار موهام طنابه
ولی موهام قشنگ شده بود:)
............
هوففففف 2 ساعتو نیم گذشته ولی هنوز سرم درد میکنه از بس موهامو کشید.
حالا وقتش بود لباسمو بپوشم.
لباسم یه لباس خوشگل پرنسسی بود با یه دامن پفی که عاشقش شدم.
بعد از اینکه لباسمو با هزار زور زحمت پوشیدم فهمیدم بر خلاف ظاهرش که کیوته خیلییی سنگینه
انگار یه وزنه 80 کیلویی روم بود.
ولی چه میشه کرد؟
باید صبر کنم. تا مهمونی تموم بشه.
بعد رفتمو یه میکاپ خیلی ساده و ملیح کردم که شامل:
تینت، رژگونه، ریمل، برق لب بود
تازه خورشید داشت غروب میکرد که حرکت کردیم به سمت قصر بابای تهیونگ
..........
همینکه که رسیدیم با منظره برگ ریزونی رو به رو شدم.
یعنیییی واقعااا
برگامممممم
بزرگترین قصری بود که به عمرم دیده بودم.
با تهیونگ خواستیم وارد بشیم یه یهو ایستاد
ابرو هامو بالا انداختمو لب زدم:
+دیگه چیه؟
توی یه حرکت باور نکردنی دستمو گرفتو خودشو بهم چسبوند
سعی کردم آروم باشم و عادی جلوه بدم
.......
مهمونی خیلی شلوغی بود که برام تجربه جالبی بود.
تازه خواستم بشینم روی صندلی که ازرو صندلی بلندم کردو منو دنبال خودش کشوند
: ببین ا.ت این لحظه خیلی مهمه سعی کن جوری جلوه بدی که پدرم فکر کنه خیلی همو دوست داریم
باشه ای گفتمو به سمت صندلی پدرش که روی بالای یه سکو بوده و کنارش یه دختر نسبتا جوون که آرایشش خیلی تو چشم بود.
یه نیم متر پارچه هم تو تنش بود که نمیپوشید سنگین تر بود.
به پدرش که رسیدیم دقت کردم این همون پیرمردی بود که اون روز داشت با تهیونگ بحث میکرد.
√ این کیه تهیونگ؟
به وضوح تونستم پوزخند تهیونگو حس کنم.
با حرف بعدیش رسما برگام ریخت.
پسره پرووو
: همسرمه
#پارت45و46
«1 روز بعد»
«ویو ات»
با صدای آشنایی چشمامو باز کردم
من کیم؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم
همین لحظه صدای ندیمه بلند شد:
×بانوی من امروز پدر ارباب جناب کیم مهمونی برگذار کردن و ارباب دستور دادن شمارو برای مهمونی آماده کنم
آهانی گفتمو بی تفاوت چشمامو. مالیدم.
خمیازه ای کشیدمو رفتم دستو صورتمو بشورم
..........
با اخم داشتم به اون زنی که داشت موهامو درست میکرد نگاه میکردم.
زنیکه جوری موهامو میکشید انگار موهام طنابه
ولی موهام قشنگ شده بود:)
............
هوففففف 2 ساعتو نیم گذشته ولی هنوز سرم درد میکنه از بس موهامو کشید.
حالا وقتش بود لباسمو بپوشم.
لباسم یه لباس خوشگل پرنسسی بود با یه دامن پفی که عاشقش شدم.
بعد از اینکه لباسمو با هزار زور زحمت پوشیدم فهمیدم بر خلاف ظاهرش که کیوته خیلییی سنگینه
انگار یه وزنه 80 کیلویی روم بود.
ولی چه میشه کرد؟
باید صبر کنم. تا مهمونی تموم بشه.
بعد رفتمو یه میکاپ خیلی ساده و ملیح کردم که شامل:
تینت، رژگونه، ریمل، برق لب بود
تازه خورشید داشت غروب میکرد که حرکت کردیم به سمت قصر بابای تهیونگ
..........
همینکه که رسیدیم با منظره برگ ریزونی رو به رو شدم.
یعنیییی واقعااا
برگامممممم
بزرگترین قصری بود که به عمرم دیده بودم.
با تهیونگ خواستیم وارد بشیم یه یهو ایستاد
ابرو هامو بالا انداختمو لب زدم:
+دیگه چیه؟
توی یه حرکت باور نکردنی دستمو گرفتو خودشو بهم چسبوند
سعی کردم آروم باشم و عادی جلوه بدم
.......
مهمونی خیلی شلوغی بود که برام تجربه جالبی بود.
تازه خواستم بشینم روی صندلی که ازرو صندلی بلندم کردو منو دنبال خودش کشوند
: ببین ا.ت این لحظه خیلی مهمه سعی کن جوری جلوه بدی که پدرم فکر کنه خیلی همو دوست داریم
باشه ای گفتمو به سمت صندلی پدرش که روی بالای یه سکو بوده و کنارش یه دختر نسبتا جوون که آرایشش خیلی تو چشم بود.
یه نیم متر پارچه هم تو تنش بود که نمیپوشید سنگین تر بود.
به پدرش که رسیدیم دقت کردم این همون پیرمردی بود که اون روز داشت با تهیونگ بحث میکرد.
√ این کیه تهیونگ؟
به وضوح تونستم پوزخند تهیونگو حس کنم.
با حرف بعدیش رسما برگام ریخت.
پسره پرووو
: همسرمه
- ۲.۲k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط