خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت42و43و44
+بچها شما باید برید. من نمیتونم تا اخر عمر پیش شما باشم. دوستتون دارم.
=این حرف آخرته؟
+من شمارو دوست دارمو نمیخوام زندگیتونو خراب کنم شما اینجا عذاب میبینید ولی بعضی موقع ها شاید بتونم بیام به دیدنتون
..........
با گریه داشتم به رفتنشون نگاه میکردم. این تنها کاری بود که میتونستم براشون انجام بدم.
بالاخره انقدر دور شدن که از دیدم خارج شدن
اشکمو پس زدمو با سربازا به طرف قصر راه افتادیم.
.......
سرم خیلی درد میکردو دلم یه خواب عمیق میخواست.
تهیونگ بهم یه اتاق داده بود. که خیلی قشنگ بود ولی هنوز به اتاق خودم نمیرسید.
یاد یونا، یوری افتادم یاد سولی یاد همه لحظات خوبم یاد آرزوهام که میدونم دیگه هیچوقت براورده نمیشه.
راستش الان تنها دوستی که برام مونده آنا هست که اونم با یه پسری آشنا شده که فکر کنم سربازه شاید آنا هم از قصر بره به دهکده خوناشام ها
همه این اتفاقات انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز توی شوکم
خمیازه ای کشیدمو خواستم برم بخوابم اما لباسام خیلی اذیتم میکرد
از اتاق خارج شدمو به طرف اتاق تهیونگ حرکت کردم.
خواستم در اتاقو باز کنم فهمیدم داره با یکی بحث میکنه.
: دارم میگم من از اون دختره ی عوضی بدم میاد نمیخوام باهاش ازدواج میکنم
به فکر فرو رفتم.
منظورش کیه؟
بیخیال ولش بزار ببینم چی میگن.
√هیچکس به اندازه لونا تورو دوست نداره نمیتونی که تا اخر عمرت مجرد بمونی خاندان خوناشام ها به یه وارث نیاز داره
: من خودم میدونم میخوام با کی ازدواج کنم نیازی به حرفای توهم ندارم
همین لحظه صدای نزدیک شدن یه نفر به طرف در اومد سریع از اونجا دور شدم که لو نرم
یه مرد نسبتا پیری با موهای خاکستری از در خارج شدو به طرفم اومد
وای ریزی از دهنم خارج شدو سعی کردم خیلی خودمو عادی جلوه بدم
هوفففف از کنارم رد شد
خطر رفع شد
پس دوباره به طرف اتاق تهیونگ رفتم.
در زدمو با صدای بیا تو وارد شدم
انگار اعصابش خیلی خط خطی بود که چشماش قرمژ شده بودن
: بله؟
+خوب.... لباس ندارم این لباسا خیلی سنگینن
سری تکون دادو جواب داد:
: میگم ندیمه ها برات بیارن
ممنونی زمزمه کردمو سریع از اتاق خارج شدم
........
بعد از اینکه ندیمه ها لباسمو اوردن
رفتم دوش بگیرمو بعد بیام بخوابم.
.........
بعد از اینکه دوش گرفتم. چند صفحه کتاب خوندمو بعدش نفهمیدم چجوری موقع خوندن رمان خوابم برد.
«ویو تهیونگ»
مردک بدجوری اعصابمو ریخت به هم.
همینم مونده بود بیام با اون دختره ازدواج کنم
فردا مهمونی ترتیب داده بود که مثلا منو با لونا ی عوضی علاقه مند کنه.
اما بلدم فردا چجوری و با کی به اون مهمونی برم
#پارت42و43و44
+بچها شما باید برید. من نمیتونم تا اخر عمر پیش شما باشم. دوستتون دارم.
=این حرف آخرته؟
+من شمارو دوست دارمو نمیخوام زندگیتونو خراب کنم شما اینجا عذاب میبینید ولی بعضی موقع ها شاید بتونم بیام به دیدنتون
..........
با گریه داشتم به رفتنشون نگاه میکردم. این تنها کاری بود که میتونستم براشون انجام بدم.
بالاخره انقدر دور شدن که از دیدم خارج شدن
اشکمو پس زدمو با سربازا به طرف قصر راه افتادیم.
.......
سرم خیلی درد میکردو دلم یه خواب عمیق میخواست.
تهیونگ بهم یه اتاق داده بود. که خیلی قشنگ بود ولی هنوز به اتاق خودم نمیرسید.
یاد یونا، یوری افتادم یاد سولی یاد همه لحظات خوبم یاد آرزوهام که میدونم دیگه هیچوقت براورده نمیشه.
راستش الان تنها دوستی که برام مونده آنا هست که اونم با یه پسری آشنا شده که فکر کنم سربازه شاید آنا هم از قصر بره به دهکده خوناشام ها
همه این اتفاقات انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز توی شوکم
خمیازه ای کشیدمو خواستم برم بخوابم اما لباسام خیلی اذیتم میکرد
از اتاق خارج شدمو به طرف اتاق تهیونگ حرکت کردم.
خواستم در اتاقو باز کنم فهمیدم داره با یکی بحث میکنه.
: دارم میگم من از اون دختره ی عوضی بدم میاد نمیخوام باهاش ازدواج میکنم
به فکر فرو رفتم.
منظورش کیه؟
بیخیال ولش بزار ببینم چی میگن.
√هیچکس به اندازه لونا تورو دوست نداره نمیتونی که تا اخر عمرت مجرد بمونی خاندان خوناشام ها به یه وارث نیاز داره
: من خودم میدونم میخوام با کی ازدواج کنم نیازی به حرفای توهم ندارم
همین لحظه صدای نزدیک شدن یه نفر به طرف در اومد سریع از اونجا دور شدم که لو نرم
یه مرد نسبتا پیری با موهای خاکستری از در خارج شدو به طرفم اومد
وای ریزی از دهنم خارج شدو سعی کردم خیلی خودمو عادی جلوه بدم
هوفففف از کنارم رد شد
خطر رفع شد
پس دوباره به طرف اتاق تهیونگ رفتم.
در زدمو با صدای بیا تو وارد شدم
انگار اعصابش خیلی خط خطی بود که چشماش قرمژ شده بودن
: بله؟
+خوب.... لباس ندارم این لباسا خیلی سنگینن
سری تکون دادو جواب داد:
: میگم ندیمه ها برات بیارن
ممنونی زمزمه کردمو سریع از اتاق خارج شدم
........
بعد از اینکه ندیمه ها لباسمو اوردن
رفتم دوش بگیرمو بعد بیام بخوابم.
.........
بعد از اینکه دوش گرفتم. چند صفحه کتاب خوندمو بعدش نفهمیدم چجوری موقع خوندن رمان خوابم برد.
«ویو تهیونگ»
مردک بدجوری اعصابمو ریخت به هم.
همینم مونده بود بیام با اون دختره ازدواج کنم
فردا مهمونی ترتیب داده بود که مثلا منو با لونا ی عوضی علاقه مند کنه.
اما بلدم فردا چجوری و با کی به اون مهمونی برم
- ۵.۳k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط