"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۳۱
" ویو تهیونگ"
اون دکتر پرید وسط و گفت:
_ دراز بکش ...
جولی با دیدن اون گفت:
_: نمیخواد ..
دکتر: باید چک کنم ببینم حالت خوبه یا نه..
جولی جوری که انگار ننگار رو تخت بیهوش بود گفت:
_ نمیخواد
دکتره دستشو رو شکم جولی به سمت سینه کم کم فشار داد
دکتر: جایی احساس درد میکنی؟
جولی: نمی...
دستشو پس زدم که نگاهشو بم داد
ته: میگه نمیخواد...واضحه نه!؟
دکتر:من به عنوان دکتر..باید کارم و بکنم
جولی: میگم که خوبم پس لازم نیست...
دکتر: جولییی
تقریبا بلند گفت که جولی بهش نگاه کرد
دکتر: بچه ایی مگه؟؟
از رو تخت پایین امد
جولی: اقایه دکتر حالم خوبه..
با لحن بدی گفت که دکتره گفت:
_پس خودم خرابت کنم؟؟
دیگه برام واضحه که این دوتا همو میشناسن
ته: جولی؟
جولی: بله؟
دکتر: بله؟؟؟؟
ته: اینو میشناسی؟
جولی: نه
دکتر: برادرشم
جولی: برادر؟؟؟....ما فقط تو یه خونه اییممم....پدر مادرمونن فرق دارننن....تو حتی به عنوان برادر ناتنیمم حساب نمیشی
دکتر: اینجا جایه این حرفا نیست...برو خونه شب حرف میزنیم
جولی با جیغ بلندی گفت:
_ نمیام...
دکتره مچ دست جولی و سفط گرفت:
_ ببینم دو نفرو دیدی هار شدییی...!؟
تخت و دور زدم و بهشون رسیدم
دستشون و محکم جدا کردم
ته: تو باهاش مشکل داری؟
دکتر: این بحث خانوادگیه...
ته: خب؟...جولی؟
جولی: هوم؟
ته: این کیت میشه؟
جولی: ...هیچکی
ته: خب جواب و گرفتیم...شب خوش
دست جولی و گرفتم بعد از حصاب کرون خارج شدیم
حدودا ساعت ۲ نصف شب بود
جلو در بیمارستان جولی وایساد
ته: چیشد؟؟...حالت بده!؟
جولی: چی؟ نه..ممنونم که اوردینم اینجا..دیگه بهتره برم خونه..
ته: الان؟؟ اخه کسی تو خیابونا نیست...
جولی: خب خونم با اینجا...
یکم اطراف و نگاه کرد
ته: از جایی که اوردمت تا اینجا راه زیادیه ...پس یعنی با خونتم همینقدر فاصلس
جولی:پس...
ته: میرسونمت...
به سمت ماشین رفتم و دنبالم امد
بعد از سوار شدن
ادرسو بهم گفت
داشتم رانندگی میکردم..
ته: راستی...
جولی: بله؟
ته: ببخشید باعث شدم حالت بد سهه..واقعا نمیدونم اگه به خودم نمیومدم چی میشد...
جولی: اشکال نداره، منکه خوبمم...اتفاقی نیوفتاده...
ته: اون وقت شب چیکار میکردی !
جولی: کارم و ۱۱ تموم کردم وقتی رفتم خونه یادم امد گوشیم و گم یادم رفته برگشتم که از محل کارم برش دارم که ...
ته: اها پس..ایطوریهه..فقط احیانا...اون دکتر با تو زندگی میکنه؟
جولی: ۳ سال بعد از امدنشون داخل خانوادمون خونم و جدا کردم...فک کنم خودتون متوجعه شدید
ته: اینکه برادر ناتنیته و بهت نظر دارهه...در جریان نیستم تا کجا پیش رفته..ولی مشخصه که وقتایی که تنها بودید سراقت میومده و بد جور میترسوندت. سعی داره بر گردی خونه و به کاراش ادامه بده..واقعا همچین کسی چرا دکتره؟اسم ما بد در رته
جولی: از کجا میدونی؟
ته: مشخصه...
part: ۳۱
" ویو تهیونگ"
اون دکتر پرید وسط و گفت:
_ دراز بکش ...
جولی با دیدن اون گفت:
_: نمیخواد ..
دکتر: باید چک کنم ببینم حالت خوبه یا نه..
جولی جوری که انگار ننگار رو تخت بیهوش بود گفت:
_ نمیخواد
دکتره دستشو رو شکم جولی به سمت سینه کم کم فشار داد
دکتر: جایی احساس درد میکنی؟
جولی: نمی...
دستشو پس زدم که نگاهشو بم داد
ته: میگه نمیخواد...واضحه نه!؟
دکتر:من به عنوان دکتر..باید کارم و بکنم
جولی: میگم که خوبم پس لازم نیست...
دکتر: جولییی
تقریبا بلند گفت که جولی بهش نگاه کرد
دکتر: بچه ایی مگه؟؟
از رو تخت پایین امد
جولی: اقایه دکتر حالم خوبه..
با لحن بدی گفت که دکتره گفت:
_پس خودم خرابت کنم؟؟
دیگه برام واضحه که این دوتا همو میشناسن
ته: جولی؟
جولی: بله؟
دکتر: بله؟؟؟؟
ته: اینو میشناسی؟
جولی: نه
دکتر: برادرشم
جولی: برادر؟؟؟....ما فقط تو یه خونه اییممم....پدر مادرمونن فرق دارننن....تو حتی به عنوان برادر ناتنیمم حساب نمیشی
دکتر: اینجا جایه این حرفا نیست...برو خونه شب حرف میزنیم
جولی با جیغ بلندی گفت:
_ نمیام...
دکتره مچ دست جولی و سفط گرفت:
_ ببینم دو نفرو دیدی هار شدییی...!؟
تخت و دور زدم و بهشون رسیدم
دستشون و محکم جدا کردم
ته: تو باهاش مشکل داری؟
دکتر: این بحث خانوادگیه...
ته: خب؟...جولی؟
جولی: هوم؟
ته: این کیت میشه؟
جولی: ...هیچکی
ته: خب جواب و گرفتیم...شب خوش
دست جولی و گرفتم بعد از حصاب کرون خارج شدیم
حدودا ساعت ۲ نصف شب بود
جلو در بیمارستان جولی وایساد
ته: چیشد؟؟...حالت بده!؟
جولی: چی؟ نه..ممنونم که اوردینم اینجا..دیگه بهتره برم خونه..
ته: الان؟؟ اخه کسی تو خیابونا نیست...
جولی: خب خونم با اینجا...
یکم اطراف و نگاه کرد
ته: از جایی که اوردمت تا اینجا راه زیادیه ...پس یعنی با خونتم همینقدر فاصلس
جولی:پس...
ته: میرسونمت...
به سمت ماشین رفتم و دنبالم امد
بعد از سوار شدن
ادرسو بهم گفت
داشتم رانندگی میکردم..
ته: راستی...
جولی: بله؟
ته: ببخشید باعث شدم حالت بد سهه..واقعا نمیدونم اگه به خودم نمیومدم چی میشد...
جولی: اشکال نداره، منکه خوبمم...اتفاقی نیوفتاده...
ته: اون وقت شب چیکار میکردی !
جولی: کارم و ۱۱ تموم کردم وقتی رفتم خونه یادم امد گوشیم و گم یادم رفته برگشتم که از محل کارم برش دارم که ...
ته: اها پس..ایطوریهه..فقط احیانا...اون دکتر با تو زندگی میکنه؟
جولی: ۳ سال بعد از امدنشون داخل خانوادمون خونم و جدا کردم...فک کنم خودتون متوجعه شدید
ته: اینکه برادر ناتنیته و بهت نظر دارهه...در جریان نیستم تا کجا پیش رفته..ولی مشخصه که وقتایی که تنها بودید سراقت میومده و بد جور میترسوندت. سعی داره بر گردی خونه و به کاراش ادامه بده..واقعا همچین کسی چرا دکتره؟اسم ما بد در رته
جولی: از کجا میدونی؟
ته: مشخصه...
۱.۳k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.