"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۳۴
" ویو نادیا"
کوک:وقتی تا ماه اینده حامله شدی، باید علاقه پیدا کنی
نادیا:خوب منم دوست دارمم، ولی الان نه ، نمیتونم
کوک: چرا؟
نادیا:چون ....خو اگه بلد نباشم چی؟..اگه یه مامان بد بشم....
کوک: بیخیال، اصلا بیا اینطوری به قضیه نگاه کنیم که تو هنوز خودت بچه ایی...بزار من بزرگت کنم...اون موقعه به فکر بچه جدیدم میوفتم
با ذوق حرفش گفتم:
نادیا:پسر؟؟؟
کوک: نه....
نادیا : چرا؟؟
کوک: من دخترارو بیشتر دوست دارم..
نادیا: اره دیگه هر چی نباشه بیشتر عمرت و با اونا گذروندی ...
کوک: دختر بچهه....چرا زود قهر میکنی...بعد با این کاراش درباره بچه حرف میزنه،اصلا کی گفته تو باید بچه دار شی ...تا بزرگ نشدیی اصلا فکرشم نکن
نادیا: چقدررر دروغ گوییی من شروع کردمم؟؟؟
کوک: اره
متکارو از پشتم برداشتم با تمام توان زدمشش
که بعد چند ضربه خودشو نجات داد و بلند شد
و شروع کرد لباس پوشیدن
نادیا : اصلا بزرگ شمم باید بچه پسر باشه...مگه تو مامانشی خودم ۹ ماه نگهش میدارم خودمم پسر به دنیا میارمم..مگه دست خودشه ...
جونگکوک بعد کامل لباس پوشیدنش
امد سمتم
کوک: دختر خوبی باش تا بابایی عصر بر گردهه....
و به سمت در رفت
متکارو دم اخری به سمتش پرت کردم ولی خب دیر بود
خودم رو تخت انداخت و جیغ زدمم
میتونه ادم تا سکته ببرهه
واقعااا من از چیه این خوشممیادد؟؟
"ویو جونگکوک"
صدا جیغ نادیا تا اینجا میومد.
با پوزخند پیروز مندانه ایی از خونه خارج شدم
سوار ماشین شدم و گوشیم و روشن کردم و شماره تهیونگ و گرفتم
بعد چند بوق جواب خیلی نامفهوم خسته جواب داد:
_ هوم؟
کوک: هوم؟؟؟؟سلامت کو ؟
ته: بله؟
کوک: مینهو باز چی میخواد؟
ته:......
منتظر جواب شدم ولی خبری نبود
یه دفهه داد زدم
کوک: با تو ام.!!!
ته: چی؟ اها بیا اینجا با هم بریم.....
خمیازه ایی کشید و ادامه داد
ته: هنوز وقت هست ، درو باز میزارم
و گوشیو قط کرد
دیشب مست بوده؟؟
چش بود؟
به سمت خونش حرکت کردم
و طبق گفته خودش در باز بود
وقتی رفتم خونش خواستم بع سمت اتاق برم که دیدم رو مبل افتاده و خوابه
لباسی بیرون تنش بود وعمیق تو خواب بود
دست به سینه بش نگاه کردم
کوک: پس بگو چرا عین خمارا جواب میداد
اروم سمتش رفتم کنار گوشش خم شدم، با صدایه خیلی بلندی گفتم:
_ بیدار شوووو مرتیکه...
سری جا خالی دادم که پرید بالا...
با دیدنم حرسش در امد
ته: ببینم سر صبحیی چه مرگتهه؟
کوک: صبح؟؟...ساعت و دیدی؟
یه نگا به ساعت کرد که 2 بعد از ظهر بود.
یکم تعحب کرد که واقعا مرا انقدر خوابیده؟
نفسشو بیرون فرستاد و دستاشو تو موهاش تکون داد
کوک: چته؟؟
ته: اصلا نخوابیدم، وقتی رسیدم خوته فکر کن...تقریبا هوا روشن بود
کوک: بیرون چه غلطی میکردی
ته: خونه چییز بودم....اون دختره ..اها جولی
کوک: جولی کیه؟
ته: دوست نادیا ...
part:۳۴
" ویو نادیا"
کوک:وقتی تا ماه اینده حامله شدی، باید علاقه پیدا کنی
نادیا:خوب منم دوست دارمم، ولی الان نه ، نمیتونم
کوک: چرا؟
نادیا:چون ....خو اگه بلد نباشم چی؟..اگه یه مامان بد بشم....
کوک: بیخیال، اصلا بیا اینطوری به قضیه نگاه کنیم که تو هنوز خودت بچه ایی...بزار من بزرگت کنم...اون موقعه به فکر بچه جدیدم میوفتم
با ذوق حرفش گفتم:
نادیا:پسر؟؟؟
کوک: نه....
نادیا : چرا؟؟
کوک: من دخترارو بیشتر دوست دارم..
نادیا: اره دیگه هر چی نباشه بیشتر عمرت و با اونا گذروندی ...
کوک: دختر بچهه....چرا زود قهر میکنی...بعد با این کاراش درباره بچه حرف میزنه،اصلا کی گفته تو باید بچه دار شی ...تا بزرگ نشدیی اصلا فکرشم نکن
نادیا: چقدررر دروغ گوییی من شروع کردمم؟؟؟
کوک: اره
متکارو از پشتم برداشتم با تمام توان زدمشش
که بعد چند ضربه خودشو نجات داد و بلند شد
و شروع کرد لباس پوشیدن
نادیا : اصلا بزرگ شمم باید بچه پسر باشه...مگه تو مامانشی خودم ۹ ماه نگهش میدارم خودمم پسر به دنیا میارمم..مگه دست خودشه ...
جونگکوک بعد کامل لباس پوشیدنش
امد سمتم
کوک: دختر خوبی باش تا بابایی عصر بر گردهه....
و به سمت در رفت
متکارو دم اخری به سمتش پرت کردم ولی خب دیر بود
خودم رو تخت انداخت و جیغ زدمم
میتونه ادم تا سکته ببرهه
واقعااا من از چیه این خوشممیادد؟؟
"ویو جونگکوک"
صدا جیغ نادیا تا اینجا میومد.
با پوزخند پیروز مندانه ایی از خونه خارج شدم
سوار ماشین شدم و گوشیم و روشن کردم و شماره تهیونگ و گرفتم
بعد چند بوق جواب خیلی نامفهوم خسته جواب داد:
_ هوم؟
کوک: هوم؟؟؟؟سلامت کو ؟
ته: بله؟
کوک: مینهو باز چی میخواد؟
ته:......
منتظر جواب شدم ولی خبری نبود
یه دفهه داد زدم
کوک: با تو ام.!!!
ته: چی؟ اها بیا اینجا با هم بریم.....
خمیازه ایی کشید و ادامه داد
ته: هنوز وقت هست ، درو باز میزارم
و گوشیو قط کرد
دیشب مست بوده؟؟
چش بود؟
به سمت خونش حرکت کردم
و طبق گفته خودش در باز بود
وقتی رفتم خونش خواستم بع سمت اتاق برم که دیدم رو مبل افتاده و خوابه
لباسی بیرون تنش بود وعمیق تو خواب بود
دست به سینه بش نگاه کردم
کوک: پس بگو چرا عین خمارا جواب میداد
اروم سمتش رفتم کنار گوشش خم شدم، با صدایه خیلی بلندی گفتم:
_ بیدار شوووو مرتیکه...
سری جا خالی دادم که پرید بالا...
با دیدنم حرسش در امد
ته: ببینم سر صبحیی چه مرگتهه؟
کوک: صبح؟؟...ساعت و دیدی؟
یه نگا به ساعت کرد که 2 بعد از ظهر بود.
یکم تعحب کرد که واقعا مرا انقدر خوابیده؟
نفسشو بیرون فرستاد و دستاشو تو موهاش تکون داد
کوک: چته؟؟
ته: اصلا نخوابیدم، وقتی رسیدم خوته فکر کن...تقریبا هوا روشن بود
کوک: بیرون چه غلطی میکردی
ته: خونه چییز بودم....اون دختره ..اها جولی
کوک: جولی کیه؟
ته: دوست نادیا ...
۳.۶k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.