یک مربی بوکس من
یک مربی بوکس من
پارت ۲۵
رفتم توی حیاط شروع کردیم به گرم کردن بدنمون...... کوک بعد از کلی حرکت انگا نه انگار اما من خیلی نفس نفس میزدم....رفتیم زیر زمین خونه زیرزمینشم خیلی بزرگ بود..... پر از وسایل ورزشی بود...... رفت جلوی یکی از کیسه ها......
_تو وایسا این کیسه ی بغل من....
+باشه
_هر ضربه ای که من زدم تو هم با من میزنی....
+اوکی
شروع کرد به ضربه زدن منم باهاش هماهنگ میزدم....
بعد از ۱۵ دقیقه گفت شنا برم..... بعد از دو ست ۳۰ تایی...... بهم استراحت داد....
روی زمین پهن شدم از خستگی.....
دیگه هیچی نفهمیدم......
ویو کوک
بعد دو دقیقه دیدم از خستگی بیهوش شده..... براید استایل بغلش کردم..... بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت رفتم وان حموم و اماده کردم.... چون
ا/ت خیلی عرق کرده بود.... بردمش توی وان....سرشو داشتم با شامپو میشستم که فهمیدم داره بیدار میشه.....
ویوا/ت
وقتی چشمام و باز کردم توی حموم بودم کوک بغلم نشسته بود و داشتم سرمو میشست....
+من کجام؟
_توی حموم
+از خودم متنفرم که انقدر ضعیفم(بغض) من چجوری میخوام برم مسابقه بدم (بغض)همش بهم حمله دست میده همش استرس دارم..... از خودم متنفرم....(شکستن بغض و مثل سگ گریه کردن)
_ا/ت..... اروم باش
ویو نویسنده
کوک یهو روی دست ا/ت یه زخم میبینه این زخم روی رگ دستشه.....
_تو.... تو باخودت چیکار کردی؟
+میخواستم از این دنیا راحت بشم...
من همش مامان بابام توی خونه دعوامیکردن.... حتی از بچگی که یادمه بابام تو دعوا ها میگفت من از دختر متنفرم.... همیشه بهم میشه میگه بی مصرف حتی از بچگی....من کلا از خانوادم خواهرم درکم میکنه..... من از بچگی استرس میگیرم نمیتونم برم بیرون.... نمیتونم بیرون غذا بخورم....
من یه بدبختم!
میدونم تو هم الان مثل بابام فکر میکنی من به بی مصرفم... اگه میخوای من از پیشت برم...... میرم....(با گریه)
بچه های عزیز مرسی بابت حمایتا♡☆
پارت ۲۵
رفتم توی حیاط شروع کردیم به گرم کردن بدنمون...... کوک بعد از کلی حرکت انگا نه انگار اما من خیلی نفس نفس میزدم....رفتیم زیر زمین خونه زیرزمینشم خیلی بزرگ بود..... پر از وسایل ورزشی بود...... رفت جلوی یکی از کیسه ها......
_تو وایسا این کیسه ی بغل من....
+باشه
_هر ضربه ای که من زدم تو هم با من میزنی....
+اوکی
شروع کرد به ضربه زدن منم باهاش هماهنگ میزدم....
بعد از ۱۵ دقیقه گفت شنا برم..... بعد از دو ست ۳۰ تایی...... بهم استراحت داد....
روی زمین پهن شدم از خستگی.....
دیگه هیچی نفهمیدم......
ویو کوک
بعد دو دقیقه دیدم از خستگی بیهوش شده..... براید استایل بغلش کردم..... بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت رفتم وان حموم و اماده کردم.... چون
ا/ت خیلی عرق کرده بود.... بردمش توی وان....سرشو داشتم با شامپو میشستم که فهمیدم داره بیدار میشه.....
ویوا/ت
وقتی چشمام و باز کردم توی حموم بودم کوک بغلم نشسته بود و داشتم سرمو میشست....
+من کجام؟
_توی حموم
+از خودم متنفرم که انقدر ضعیفم(بغض) من چجوری میخوام برم مسابقه بدم (بغض)همش بهم حمله دست میده همش استرس دارم..... از خودم متنفرم....(شکستن بغض و مثل سگ گریه کردن)
_ا/ت..... اروم باش
ویو نویسنده
کوک یهو روی دست ا/ت یه زخم میبینه این زخم روی رگ دستشه.....
_تو.... تو باخودت چیکار کردی؟
+میخواستم از این دنیا راحت بشم...
من همش مامان بابام توی خونه دعوامیکردن.... حتی از بچگی که یادمه بابام تو دعوا ها میگفت من از دختر متنفرم.... همیشه بهم میشه میگه بی مصرف حتی از بچگی....من کلا از خانوادم خواهرم درکم میکنه..... من از بچگی استرس میگیرم نمیتونم برم بیرون.... نمیتونم بیرون غذا بخورم....
من یه بدبختم!
میدونم تو هم الان مثل بابام فکر میکنی من به بی مصرفم... اگه میخوای من از پیشت برم...... میرم....(با گریه)
بچه های عزیز مرسی بابت حمایتا♡☆
۱۳.۸k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.