part 32
part 32
ات:مگه نمیبینی که میگه بخاطره پسرش همچین کاری کرده
تهیونگ:برو عقب تویه کارام دخالت نکن
ات:تهیونگ نکن خواهش میکنم این بار رو بخاطره من ببخشش
تهیونگ:ات برو تویه اوتاق
ات:نمیرم ولش کن خواهش میکنم
تهیونگ:عححححح بسه برو تویه اوتاق
ات:نمیرم(داد)
ترو خدا ولش کن تهیونگ بخاطره این که جونه پسرشو نجات میداد تو جونشو نگیر
تهیونگ روبه اجوما کرد و گفت ات رو ببر اوتاقش
ات:نمیرم نکن تهیونگ(در حالی که اجوما دستشو میکشید و میبرد ات همش داد میزدی که نکشش خواهش میکنم تهیونگ)
اما تهیونگ ظالم تر از اینا بود
ویو ات
وقتی اجوما منو اورد اوتاق و درو قفل کرد صدایه شلیکه اسلحه اومد منم بغضم گرفت دستامو رویه سرم گذاشتم و گریه میکردم
ویو تهیونگ
وقتی رفتم تویهاوتاق ات رویه تخت تشسته بود
ات:چرا همچین کاری کردی(بغض)
تهیونگ:حقش بود
ات:الان خوبه از خونت یه جنازه بره بیرون
تهیونگ:عه خوبه که(سرد)
ات :خیلی ظالمی یه بچه رو بی مادر کردی
تهیونگ:خوب پدرت منو هم بی مادر کرد الان خودشو رفته واسیه خودش زنده گی میکنه ات دهنه منو باز نکن مگرنه این تویی که بازم دلت میشکنه و گریه میکنی(در حالی که داشت لباساشو عوض میکرد)
ات:میخواهم برم حیاط
تهیونگ:نه اجازه نداری
ات:خواهش میکنم خیلی وقته نرفتم هوا نخوردم همش تویه این اوتاقه سیاهم
تهیونگ روبه من کرد و گفت باشه فقد ده دقیقه بدونه اجوما هم نمیری
ات:باشه
به گوشیه تهیونگ زنگ اومد و جواب داد
تهیونگ:چیشه
قربان ما فهمیدیم که تویه کار خونه بم گذاشتن
تهیونگ:چیییی همونجا بمونید وضعیت کنترل کنید منو کوک الان میایم
ویو ات
همین که حرفاشو تموم شد زود از اوتاق رفت بیرون منم یخورده نگران شدم برایه همین رفتم پیشه اجوما
ات:اجوما خیلی نگرانم
اجوما: نگرانه اربابی
ات:چی نه بابا
اجوما:بریم بیرون اربابا گفتن اگه باهات برم حیاط
ات:باشه بریم
تویه حیاط از وسطه درختا میکذشتم هوا میخوردم اجوما هم پوشته سرم راه میرفت
اجوما: وای یادم رفت غذارو گاز بود زود بر میگردم
اجوما رفته نبود که سلگی اومد
ات: باز چی میخواهی
سلگی: از دختر مثله تو چی میخواهم اونیکه قلبه شوهرت پیششه م..... حرفشو کامل نکرده بود که دسمالی رو دهنش دیدم اونم بیهوش شد چند تا مرد که صورتاشون پوشیده بود به سمته منم اومدن اما من شروع به دوییدن کردم با صدایه بلند میگفتم اجوما اما اونا منو گرفتن و بزور میخواستن سواره ماشینم کنن که به نگهبانا در نگاه کردم هر دوتاشونو گشته بودن بعدش دیگه چشماشو همچیو تار میدید
ادامه دارد........
ات:مگه نمیبینی که میگه بخاطره پسرش همچین کاری کرده
تهیونگ:برو عقب تویه کارام دخالت نکن
ات:تهیونگ نکن خواهش میکنم این بار رو بخاطره من ببخشش
تهیونگ:ات برو تویه اوتاق
ات:نمیرم ولش کن خواهش میکنم
تهیونگ:عححححح بسه برو تویه اوتاق
ات:نمیرم(داد)
ترو خدا ولش کن تهیونگ بخاطره این که جونه پسرشو نجات میداد تو جونشو نگیر
تهیونگ روبه اجوما کرد و گفت ات رو ببر اوتاقش
ات:نمیرم نکن تهیونگ(در حالی که اجوما دستشو میکشید و میبرد ات همش داد میزدی که نکشش خواهش میکنم تهیونگ)
اما تهیونگ ظالم تر از اینا بود
ویو ات
وقتی اجوما منو اورد اوتاق و درو قفل کرد صدایه شلیکه اسلحه اومد منم بغضم گرفت دستامو رویه سرم گذاشتم و گریه میکردم
ویو تهیونگ
وقتی رفتم تویهاوتاق ات رویه تخت تشسته بود
ات:چرا همچین کاری کردی(بغض)
تهیونگ:حقش بود
ات:الان خوبه از خونت یه جنازه بره بیرون
تهیونگ:عه خوبه که(سرد)
ات :خیلی ظالمی یه بچه رو بی مادر کردی
تهیونگ:خوب پدرت منو هم بی مادر کرد الان خودشو رفته واسیه خودش زنده گی میکنه ات دهنه منو باز نکن مگرنه این تویی که بازم دلت میشکنه و گریه میکنی(در حالی که داشت لباساشو عوض میکرد)
ات:میخواهم برم حیاط
تهیونگ:نه اجازه نداری
ات:خواهش میکنم خیلی وقته نرفتم هوا نخوردم همش تویه این اوتاقه سیاهم
تهیونگ روبه من کرد و گفت باشه فقد ده دقیقه بدونه اجوما هم نمیری
ات:باشه
به گوشیه تهیونگ زنگ اومد و جواب داد
تهیونگ:چیشه
قربان ما فهمیدیم که تویه کار خونه بم گذاشتن
تهیونگ:چیییی همونجا بمونید وضعیت کنترل کنید منو کوک الان میایم
ویو ات
همین که حرفاشو تموم شد زود از اوتاق رفت بیرون منم یخورده نگران شدم برایه همین رفتم پیشه اجوما
ات:اجوما خیلی نگرانم
اجوما: نگرانه اربابی
ات:چی نه بابا
اجوما:بریم بیرون اربابا گفتن اگه باهات برم حیاط
ات:باشه بریم
تویه حیاط از وسطه درختا میکذشتم هوا میخوردم اجوما هم پوشته سرم راه میرفت
اجوما: وای یادم رفت غذارو گاز بود زود بر میگردم
اجوما رفته نبود که سلگی اومد
ات: باز چی میخواهی
سلگی: از دختر مثله تو چی میخواهم اونیکه قلبه شوهرت پیششه م..... حرفشو کامل نکرده بود که دسمالی رو دهنش دیدم اونم بیهوش شد چند تا مرد که صورتاشون پوشیده بود به سمته منم اومدن اما من شروع به دوییدن کردم با صدایه بلند میگفتم اجوما اما اونا منو گرفتن و بزور میخواستن سواره ماشینم کنن که به نگهبانا در نگاه کردم هر دوتاشونو گشته بودن بعدش دیگه چشماشو همچیو تار میدید
ادامه دارد........
۹.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.