part 31
part 31
رویه تخت نشسته بودم یه حسه خوبی داشتم وقتی به اینکه بخواهم ازش انتقام بگیرم خیلی حسه خوبی دارم رفتم سمته کمده لباس یه جفت برداشتم و رفتم
اسلاید 2 لباسه ات
دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو خشک کردم و شونش زدم تویه آینه به خودم نگاه کردم تهیونگ اول عاشقم کردی بعدش چه بلایی سرم اوردی اما تو هم بترشو پس میدی
تهیونگ:کوک برو و تویه سالون به خاله بگو که ات حاملی
کوک:چیییییی یا خدا کیی چجوری کجا
تهیونگ:اولاینکه دروغه دومنکه اگه هم حامله باشه کی و کجا چجوریش به تو ربطی نداره
کوک:وای ببخشید واعقنی راسته داری بابا میشی
تهیونگ: نه همچین چیزی نیست تویه خونه یه جاسوس داریم که همیه کارارو به دونگی میگه
کوک:خوب
تهیونگ: اگه تا شب دونگی بهم زنگ بزنه خوب یعنی هتسم درسته
کوک:خوب به کسی هم شک داری
تهیونگ: اجوما که همچین کاری نمیکنه به اون دوتا دخترا شک دارم
اجوما:میتونم بیام(در حاله در زدن)
تهیونگ:اره
اجوما:ارباب کارم داشتین
تهیونگ: ببین من از وقتی بچه بودم تو و خانوادم پیشم بودین اما خانوادمو که میدونی مردن تو موندی پس بهت یچیزی میگم تویه خونه یه جاسوس داریم
اجوما:ارباب من نیستم
تهیونگ: نه منظورم این نیست تو اون ادمو واسم پیدا کن تا شب اون دوتا دخترارو تعقیب کن باشه
اجوما:چشم هرچی شما بگین
کوک:مادر ات حاملست
م/ک: چییییییییی داد
سلگی: چیداری میگی اما تهیونگ که گفت
ویو اجوما
وقتی کوک گفت که ات حاملی یکی از دخترا زود رفت تویه یکی از اوتاقا و بعد از چند دقیقه از اوتاق رفت بیرون و منم رفتم به ارباب گفتم
تهیونگ:ممنونم
اجوما رفت
و بعد از چند دقیقه دونگی زنگ زد
دونگی:یااااا داداش خوبی چه خبر
تهیونگ:باز چیه چرا زنگ زدی(سرد)
دونگی:اووو شنیدم داری بابا میشی پس به عنوانه هدیه یچیزو ازم قبول کن
تهیونگ:زر زرات تموم شد
نذاشتم حتا حرفشو بگه گوشیو قط کردم
رفتم و همون تویه سالون یقیه همون دختره رو گرفتم
تهیونگ:پس تو بودی همون موشه کوچولو
دختره:بخدا من کاری نکردم
م/ک:چیشه پسرم
تهیونگ:دخالت نکن
کوک: تو بودی که خبرایه خونه مارو به دونگی میداد ها(داد)
تهیونگ دیگه صبر نداشتم و اسلحشو رو سره دختره گذاشتم اونم همش گریه میکرد و میگفت که با پسره کوچیکش تحدیدش میکرد همون دیگه ات اومد و دسته تهیونگ رو گرفت۰
ادامه دارد....
رویه تخت نشسته بودم یه حسه خوبی داشتم وقتی به اینکه بخواهم ازش انتقام بگیرم خیلی حسه خوبی دارم رفتم سمته کمده لباس یه جفت برداشتم و رفتم
اسلاید 2 لباسه ات
دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو خشک کردم و شونش زدم تویه آینه به خودم نگاه کردم تهیونگ اول عاشقم کردی بعدش چه بلایی سرم اوردی اما تو هم بترشو پس میدی
تهیونگ:کوک برو و تویه سالون به خاله بگو که ات حاملی
کوک:چیییییی یا خدا کیی چجوری کجا
تهیونگ:اولاینکه دروغه دومنکه اگه هم حامله باشه کی و کجا چجوریش به تو ربطی نداره
کوک:وای ببخشید واعقنی راسته داری بابا میشی
تهیونگ: نه همچین چیزی نیست تویه خونه یه جاسوس داریم که همیه کارارو به دونگی میگه
کوک:خوب
تهیونگ: اگه تا شب دونگی بهم زنگ بزنه خوب یعنی هتسم درسته
کوک:خوب به کسی هم شک داری
تهیونگ: اجوما که همچین کاری نمیکنه به اون دوتا دخترا شک دارم
اجوما:میتونم بیام(در حاله در زدن)
تهیونگ:اره
اجوما:ارباب کارم داشتین
تهیونگ: ببین من از وقتی بچه بودم تو و خانوادم پیشم بودین اما خانوادمو که میدونی مردن تو موندی پس بهت یچیزی میگم تویه خونه یه جاسوس داریم
اجوما:ارباب من نیستم
تهیونگ: نه منظورم این نیست تو اون ادمو واسم پیدا کن تا شب اون دوتا دخترارو تعقیب کن باشه
اجوما:چشم هرچی شما بگین
کوک:مادر ات حاملست
م/ک: چییییییییی داد
سلگی: چیداری میگی اما تهیونگ که گفت
ویو اجوما
وقتی کوک گفت که ات حاملی یکی از دخترا زود رفت تویه یکی از اوتاقا و بعد از چند دقیقه از اوتاق رفت بیرون و منم رفتم به ارباب گفتم
تهیونگ:ممنونم
اجوما رفت
و بعد از چند دقیقه دونگی زنگ زد
دونگی:یااااا داداش خوبی چه خبر
تهیونگ:باز چیه چرا زنگ زدی(سرد)
دونگی:اووو شنیدم داری بابا میشی پس به عنوانه هدیه یچیزو ازم قبول کن
تهیونگ:زر زرات تموم شد
نذاشتم حتا حرفشو بگه گوشیو قط کردم
رفتم و همون تویه سالون یقیه همون دختره رو گرفتم
تهیونگ:پس تو بودی همون موشه کوچولو
دختره:بخدا من کاری نکردم
م/ک:چیشه پسرم
تهیونگ:دخالت نکن
کوک: تو بودی که خبرایه خونه مارو به دونگی میداد ها(داد)
تهیونگ دیگه صبر نداشتم و اسلحشو رو سره دختره گذاشتم اونم همش گریه میکرد و میگفت که با پسره کوچیکش تحدیدش میکرد همون دیگه ات اومد و دسته تهیونگ رو گرفت۰
ادامه دارد....
۹.۲k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.