رمان
#رمان
#پارت19
#دلربای_من♥️📍
...
دیانا:چشامو باز کردم ساعت 9:30 نشون میداد مانتو صورتی که مامانم ۱ ماه پیش برام خریده بود پوشیدم کفش و شال ستشم برداشتم و اومدم بیرون
ارسلان:کجا به سلامتی
دیانا:میرم بیرون
ارسلان:منم میدونم قراره بری بیرون کجا میری؟
دیانا:پیش آتوسا همه چیو باید به تو توضیح بدم اه
ارسلان:زود بیای خونه نبینم شب اینجاییا
دیانا:تو دلم چند تا فوش دادم بهش
سوار تاکسی شدم....
....
دیانا:همینجا نگه دارین
-چشم
دیانا:پولو حساب کردم رفتم سمت کافه
آتوسا:دستمو براش تکون دادم اینجام بیا
دیانا:کیفمو گذاشتم رو میز روبه روش نشستم سلام
آتوسا :سلام عزیزم چیشد اومدی پیش من تا جایی که یادمه بدت میومد ازم
دیانا:کی من نه بابا چخبرا
آتوسا:سلامتی دیروز رفتم خونتون نبودی چرا
دیانا:بیرون بودم
آتوسا:مشکوک نگاهش کردم پیش رلت بودی نه
دیانا:چی رل نه بابا من رل ندارم رفته بودم همینجوری یه دور بزنم
آتوسا:باشه تا تو سفارش میدی من برم دستامو بشورم
دیانا:اوکی برو چقد فضوله اه صدای زنگ گوشی اومد رفتم سمت گوشیش نگاهی به اسمش کردم
arsalwn love ❤️
گوشی برداشتم
ارسلان: سلام آتوسا
دیانا:چیزی نگفتمو گوشی قط کردم نگاهی به بک گراند گوشیش کردم کنار ارسلان بود لیوان ابو برداشتم که آتوسا اومد
کیفمو برداشتم یکاری برام پیش اومده باید برم بدون خدافظی از کافه زدم بیرون
رو یکی از صندلی های پارک نشستم دفتر خطرمو از تو کیفم در آوردم شروع به نوشتن کردم
شنبه ۲۷ اسفند...
از کافه و آتوسا دور شدم چون نمیخواستم بفهمه حالم بد شده
نه بخاطر اینکه با اونی که ازش بدم میاد ارتباط داره فقط نمیخوام پسر عموم خام اون شه همین خودکار گذاشتم لای دفتر وجمعش کردم از وقتی ۱۱ ساله بودم شروع کردم به نوشتن اتفاقای زندگیم
ادامه دارد!💋
#پارت19
#دلربای_من♥️📍
...
دیانا:چشامو باز کردم ساعت 9:30 نشون میداد مانتو صورتی که مامانم ۱ ماه پیش برام خریده بود پوشیدم کفش و شال ستشم برداشتم و اومدم بیرون
ارسلان:کجا به سلامتی
دیانا:میرم بیرون
ارسلان:منم میدونم قراره بری بیرون کجا میری؟
دیانا:پیش آتوسا همه چیو باید به تو توضیح بدم اه
ارسلان:زود بیای خونه نبینم شب اینجاییا
دیانا:تو دلم چند تا فوش دادم بهش
سوار تاکسی شدم....
....
دیانا:همینجا نگه دارین
-چشم
دیانا:پولو حساب کردم رفتم سمت کافه
آتوسا:دستمو براش تکون دادم اینجام بیا
دیانا:کیفمو گذاشتم رو میز روبه روش نشستم سلام
آتوسا :سلام عزیزم چیشد اومدی پیش من تا جایی که یادمه بدت میومد ازم
دیانا:کی من نه بابا چخبرا
آتوسا:سلامتی دیروز رفتم خونتون نبودی چرا
دیانا:بیرون بودم
آتوسا:مشکوک نگاهش کردم پیش رلت بودی نه
دیانا:چی رل نه بابا من رل ندارم رفته بودم همینجوری یه دور بزنم
آتوسا:باشه تا تو سفارش میدی من برم دستامو بشورم
دیانا:اوکی برو چقد فضوله اه صدای زنگ گوشی اومد رفتم سمت گوشیش نگاهی به اسمش کردم
arsalwn love ❤️
گوشی برداشتم
ارسلان: سلام آتوسا
دیانا:چیزی نگفتمو گوشی قط کردم نگاهی به بک گراند گوشیش کردم کنار ارسلان بود لیوان ابو برداشتم که آتوسا اومد
کیفمو برداشتم یکاری برام پیش اومده باید برم بدون خدافظی از کافه زدم بیرون
رو یکی از صندلی های پارک نشستم دفتر خطرمو از تو کیفم در آوردم شروع به نوشتن کردم
شنبه ۲۷ اسفند...
از کافه و آتوسا دور شدم چون نمیخواستم بفهمه حالم بد شده
نه بخاطر اینکه با اونی که ازش بدم میاد ارتباط داره فقط نمیخوام پسر عموم خام اون شه همین خودکار گذاشتم لای دفتر وجمعش کردم از وقتی ۱۱ ساله بودم شروع کردم به نوشتن اتفاقای زندگیم
ادامه دارد!💋
۶.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.