رمان
#رمان
#پارت18
#دلربای_من🧸♥️
...
ارسلان:چقد غر میزنی دیانااا
دیانا:اه این مهمونی یهویی برا چی بود چی بپوشم
ارسلان:رفتم سمت کمدش که اومد سمتم جیغ کشید چته
دیانا:اینجارو باز نکن لباسای زیرمه :|
ارسلان:خیله خب لباسات کجاس
دیانا:اونجاس
ارسلان:یه کت دامن بنفش که روش نگینای سفید بود با شال حریر سفیدشو در آوردم اینارو بپوش بدوو
دیانا:خاا ارسلان تو برو بیرون
کتو پوشیدم موهامم کراتینه کردم رژ صورتیمو بردم خب تکمیله دیگه کفاشای ۱۰ ثانتیمم برداشتم از اتاق اومدم بیرون که رضا وارد امارت شد جریان چیه این روزا هی میاد پیش ما نشستم رو میز آشپزخونه خیارو برداشتم قضیه مهمونی چیه آقای کاشی
ارسلان:نمیدونم رضا هی اصرار داشت
صدای آیفون اومد منتظر کسی بودی
ارسلان:پانیذم دعوت کردم
دیانا:مشکوک نگاش کردمو رفتم سمت در
دیانا:نشستیم رو مبل دونفره که متوجه نگاش رضا به پانیذ شدم اخمامو کشیدم توهم پانیذ یه دیقه بیا
پانیذ:کجا
دیانا:بیا میگم کیفشو دادم دستش عشقم برو خونتون
پانیذ:با ناراحتی بهش نگاه کردم
دیانا:اینجوری نگام نکن تازه فهمیدم این مهمونی برا چیه برو بعدا برات توضیح میدم
پانی رفتم برگشتم پیش ارسلان و رضا
رضا:دوستتون کجان
دیانا:رفت
رضا:عه کجا
دیانا:چشم غره ای رفتم کاری براش پیش اومد
رضا:دستمو کردم لای موهام هوف چه بد
دیانا:ظرفای شامو گذاشتم تو سینک بعدا میشورم اه ارسلان یه ماشین ظرفشویی نمیگیره رفتم
رضا:از جام بلند شدم من برم دیگه
دیانا:به پوز خند گفتم بودین حالا
رضا:توجهی نکردم و باهاشون خدافظی کردم
دیانا:شالمو در آوردم خودمو انداختم رو تخت اخیش رفت گوشی گرفتم رفتم تو پیوی پانی و شروع کردم به تایپ کردن
پانی فردا وقت داری باهم باشیم
سند کردم براش که زود سین کرد
پانی:پس فردا بیا که قضیه مهمونی رو هم بگی❤️
دیانا: جواب دادم باشه قربونت
هوف اینم که نمیتونه فک کنم مجبورم فردا با اون آتوسا برم اه
•ادامه دارد•✨🎃
#پارت18
#دلربای_من🧸♥️
...
ارسلان:چقد غر میزنی دیانااا
دیانا:اه این مهمونی یهویی برا چی بود چی بپوشم
ارسلان:رفتم سمت کمدش که اومد سمتم جیغ کشید چته
دیانا:اینجارو باز نکن لباسای زیرمه :|
ارسلان:خیله خب لباسات کجاس
دیانا:اونجاس
ارسلان:یه کت دامن بنفش که روش نگینای سفید بود با شال حریر سفیدشو در آوردم اینارو بپوش بدوو
دیانا:خاا ارسلان تو برو بیرون
کتو پوشیدم موهامم کراتینه کردم رژ صورتیمو بردم خب تکمیله دیگه کفاشای ۱۰ ثانتیمم برداشتم از اتاق اومدم بیرون که رضا وارد امارت شد جریان چیه این روزا هی میاد پیش ما نشستم رو میز آشپزخونه خیارو برداشتم قضیه مهمونی چیه آقای کاشی
ارسلان:نمیدونم رضا هی اصرار داشت
صدای آیفون اومد منتظر کسی بودی
ارسلان:پانیذم دعوت کردم
دیانا:مشکوک نگاش کردمو رفتم سمت در
دیانا:نشستیم رو مبل دونفره که متوجه نگاش رضا به پانیذ شدم اخمامو کشیدم توهم پانیذ یه دیقه بیا
پانیذ:کجا
دیانا:بیا میگم کیفشو دادم دستش عشقم برو خونتون
پانیذ:با ناراحتی بهش نگاه کردم
دیانا:اینجوری نگام نکن تازه فهمیدم این مهمونی برا چیه برو بعدا برات توضیح میدم
پانی رفتم برگشتم پیش ارسلان و رضا
رضا:دوستتون کجان
دیانا:رفت
رضا:عه کجا
دیانا:چشم غره ای رفتم کاری براش پیش اومد
رضا:دستمو کردم لای موهام هوف چه بد
دیانا:ظرفای شامو گذاشتم تو سینک بعدا میشورم اه ارسلان یه ماشین ظرفشویی نمیگیره رفتم
رضا:از جام بلند شدم من برم دیگه
دیانا:به پوز خند گفتم بودین حالا
رضا:توجهی نکردم و باهاشون خدافظی کردم
دیانا:شالمو در آوردم خودمو انداختم رو تخت اخیش رفت گوشی گرفتم رفتم تو پیوی پانی و شروع کردم به تایپ کردن
پانی فردا وقت داری باهم باشیم
سند کردم براش که زود سین کرد
پانی:پس فردا بیا که قضیه مهمونی رو هم بگی❤️
دیانا: جواب دادم باشه قربونت
هوف اینم که نمیتونه فک کنم مجبورم فردا با اون آتوسا برم اه
•ادامه دارد•✨🎃
۶.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.