سادیسمی
#سادیسمی
پارت 36
آت رو به سرعت .. بغل کرد و از اونجا برد ..
تمام با بادیگاردا .. جلوی کوک و آت بودن ..
جونگ کوک هم به سرعت به طرف ون مشکی .. رفت ..
تهیونگ .. با عملی کردن نقشه .. به سمت ون جونگ کوک و آت رفت و اونم نشست ...
با نفس نفس .. داشت به کوک .. نگا میکرد .. گفت ..
¿ هوف بلخره نقشه عملی شد داداش ..( لبخند)
- اره...
* آت .. به خاطر اتفاقی که فقط چند ثانیه طول کشید بود .. ترسیده به کوک چسبیده بود ...
به تهیونگ زل زده بود .. اونو نمیشناخت ...
پس آروم جوری که به سینه جونگ کوک چسبیده بود آروم سرشو اورد بالا .. و آروم رو به کوک گفت ..
+ کوک .. این آقاعه کیه..( آروم )
* جونگ کوک تعجب زده .. داشت به صورت کیوت آت نگا میکرد ....
با خنده تو گوش آت گفت ..
- ... داداشمع ( خنده)
آت هم تو گوشش گفت..
+ ببینم .. داداش داشتی من نمیدونستم ( آروم)
* جونگ کوک سرشو آروم بالا و پایین کرد ..
تهیونگ رو به آت گفت ..
¿ زن داداش خوبی؟( لبخند)
+ چی..ها .. ارع ممنون..( آروم)
یکی از بادیگاردا داشت ون رو میروند .. وقتی به عمارت رسیدن ... کوک و آت پیاده شدن .. و تهیونگ .. گفت .. کار داره .. و نمیتونه بیاد پس فقط این دوتا .. رفتن داخل ..
آت خستگی ازش میبارید ... با رفتن به داخل .. خودشو روی کاناپه پرت کرد ...
جونگ کوک با نزدیک شدن به کاناپه روش نشست .. و دستاشو گذاشت روی رون آت .. و گفت ...
- آت .. نمیخوای منظور حرفای اون مرد رو بفهمی ..
آت پاشد و نشست ..
و گفت..
+ حالا که فک میکنم به نظرم بیخیال شیم ..نمیخوام چیزی بفهمم ..( خسته و آروم)
پارت 36
آت رو به سرعت .. بغل کرد و از اونجا برد ..
تمام با بادیگاردا .. جلوی کوک و آت بودن ..
جونگ کوک هم به سرعت به طرف ون مشکی .. رفت ..
تهیونگ .. با عملی کردن نقشه .. به سمت ون جونگ کوک و آت رفت و اونم نشست ...
با نفس نفس .. داشت به کوک .. نگا میکرد .. گفت ..
¿ هوف بلخره نقشه عملی شد داداش ..( لبخند)
- اره...
* آت .. به خاطر اتفاقی که فقط چند ثانیه طول کشید بود .. ترسیده به کوک چسبیده بود ...
به تهیونگ زل زده بود .. اونو نمیشناخت ...
پس آروم جوری که به سینه جونگ کوک چسبیده بود آروم سرشو اورد بالا .. و آروم رو به کوک گفت ..
+ کوک .. این آقاعه کیه..( آروم )
* جونگ کوک تعجب زده .. داشت به صورت کیوت آت نگا میکرد ....
با خنده تو گوش آت گفت ..
- ... داداشمع ( خنده)
آت هم تو گوشش گفت..
+ ببینم .. داداش داشتی من نمیدونستم ( آروم)
* جونگ کوک سرشو آروم بالا و پایین کرد ..
تهیونگ رو به آت گفت ..
¿ زن داداش خوبی؟( لبخند)
+ چی..ها .. ارع ممنون..( آروم)
یکی از بادیگاردا داشت ون رو میروند .. وقتی به عمارت رسیدن ... کوک و آت پیاده شدن .. و تهیونگ .. گفت .. کار داره .. و نمیتونه بیاد پس فقط این دوتا .. رفتن داخل ..
آت خستگی ازش میبارید ... با رفتن به داخل .. خودشو روی کاناپه پرت کرد ...
جونگ کوک با نزدیک شدن به کاناپه روش نشست .. و دستاشو گذاشت روی رون آت .. و گفت ...
- آت .. نمیخوای منظور حرفای اون مرد رو بفهمی ..
آت پاشد و نشست ..
و گفت..
+ حالا که فک میکنم به نظرم بیخیال شیم ..نمیخوام چیزی بفهمم ..( خسته و آروم)
۸.۰k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.