عشق جاودانه pt12
عشق جاودانه pt12
«««ویو ات»»»
از خواب بیدار شدن با دست کسی که دور کمرم بود برگشتم البته میدونستم کی بود ولی بازم میخواستم ببینمش ،دقیقا مثل خرگوش میخوابه
+کوک بیدار شو،کوک
-بله(با صدا خابالو)
+ساعت 1 بلند شو
-فقط پنج دقیقه الان بلند میشم
+باشه پس میشه منو ول کنی
+دستاشو باز کرد منم از روی تخت بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که گوشیم زنگ خورد مدرسه بود الان واقعا نمیدونستم چی بگم پس جواب ندادم
-کی بود
+مدرسه
-اوهه به کل یادم رفته بود الان به من زنگ میزنن
+جوابشونو نده
-باش
+بیا ناهار بخور
(پرش زمانی به ساعت 3)
-بله
@کوک با لی جانگ چیکار کنیم
-ببرینش انبار خودم شب میام
@کدوم انبار
_انباری که همیشه ادمای مثل این عوضیو میبردیم دیگه
@باشه پس شب میبینمت
«««ویو کوک»»»
بعد از تموم شدن حرف شوگا تصمیم گرفتم ات رو ببرم عمارت اصلی ولی نمیدونم قبول میکنه یا نه
-ات
+بله
_وسایلتو جمع کن میریم عمارت اصلی
+حواست هست چی میگی من بذور به اینجا اومدم بعد تو انتظار داری با پای خودم به عمارت اصلیت بیام
-پس میخوای با همون روش ببرمت
+من اصلا نمیخوام جایی که تو هستی باشم چرا نمیفهمی به خاطر تو نتونستم یه هفته مدرسه برم ،محبور شدم برای تو یه مرد عوضیو ببوسم تا بتونی اسلحه هاتو پس بگیری من نمیخوام با تو جایی بیام(با داد)
«««ویو ات»»»
سرم تو گوشی بود که کوکاومد گفت وسایلتو جمع کن میریم عمارت اصلی من همین الانشم خودم نخواستم اینجا باشم پس حرفایی که تو دلم بود و بهش گفتم اما وقتی داشتم حرف میزدم انگار یکی داشت به قلبم چاقو میزد ولی بازم حرفامو ادامه دادم
-راست میگی
+و بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون
«««ویو کوک»»»
وقتی داشت اون حرفارو بهم زد انگار یه اب سرد روم خالی کردن پس سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدمو رفتم به سمت باشگاه وقتی رسیدم بدون عوض کردن لباس دستکش های بکس رو پوشیدم و شروع کردم به ضربه زدن
(پرش زمانی به ساعت 7)
@جونکوک نمیایی انبار
-الان راه میوفتم(با لحن عصبی و ناراحت)
@چرا صدات اینطوریه چیزی شده
-نه الان میام
@باشه
-رفتم به سمت انبار وقتی رفتم داخل لی جانگ بسته شده بود به صندلی تا رفتم چند مشت نثارش کردم که تهیونگ اومد کشیدم عقب
$چیکار میکنی میخوای بکشیش ما اول باید جای اسلحه هارو بفهمیم
-باشه
-عوضی اسلحه ها کجان
∆واقعا با خودت چی فکر کردی
-حرف نزن جای اسلحه هارو بگو
∆اگه میخواستم بهت بدمشون که ازت نمیگرفتمش
-یه اسلحه برداشتم گذاشتم رو زانوی راستش و شلیک کردم
-میگی یا اون یکی هم بترکونم
∆باشه باشه میگم...
«««ویو ات»»»
از خواب بیدار شدن با دست کسی که دور کمرم بود برگشتم البته میدونستم کی بود ولی بازم میخواستم ببینمش ،دقیقا مثل خرگوش میخوابه
+کوک بیدار شو،کوک
-بله(با صدا خابالو)
+ساعت 1 بلند شو
-فقط پنج دقیقه الان بلند میشم
+باشه پس میشه منو ول کنی
+دستاشو باز کرد منم از روی تخت بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که گوشیم زنگ خورد مدرسه بود الان واقعا نمیدونستم چی بگم پس جواب ندادم
-کی بود
+مدرسه
-اوهه به کل یادم رفته بود الان به من زنگ میزنن
+جوابشونو نده
-باش
+بیا ناهار بخور
(پرش زمانی به ساعت 3)
-بله
@کوک با لی جانگ چیکار کنیم
-ببرینش انبار خودم شب میام
@کدوم انبار
_انباری که همیشه ادمای مثل این عوضیو میبردیم دیگه
@باشه پس شب میبینمت
«««ویو کوک»»»
بعد از تموم شدن حرف شوگا تصمیم گرفتم ات رو ببرم عمارت اصلی ولی نمیدونم قبول میکنه یا نه
-ات
+بله
_وسایلتو جمع کن میریم عمارت اصلی
+حواست هست چی میگی من بذور به اینجا اومدم بعد تو انتظار داری با پای خودم به عمارت اصلیت بیام
-پس میخوای با همون روش ببرمت
+من اصلا نمیخوام جایی که تو هستی باشم چرا نمیفهمی به خاطر تو نتونستم یه هفته مدرسه برم ،محبور شدم برای تو یه مرد عوضیو ببوسم تا بتونی اسلحه هاتو پس بگیری من نمیخوام با تو جایی بیام(با داد)
«««ویو ات»»»
سرم تو گوشی بود که کوکاومد گفت وسایلتو جمع کن میریم عمارت اصلی من همین الانشم خودم نخواستم اینجا باشم پس حرفایی که تو دلم بود و بهش گفتم اما وقتی داشتم حرف میزدم انگار یکی داشت به قلبم چاقو میزد ولی بازم حرفامو ادامه دادم
-راست میگی
+و بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون
«««ویو کوک»»»
وقتی داشت اون حرفارو بهم زد انگار یه اب سرد روم خالی کردن پس سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدمو رفتم به سمت باشگاه وقتی رسیدم بدون عوض کردن لباس دستکش های بکس رو پوشیدم و شروع کردم به ضربه زدن
(پرش زمانی به ساعت 7)
@جونکوک نمیایی انبار
-الان راه میوفتم(با لحن عصبی و ناراحت)
@چرا صدات اینطوریه چیزی شده
-نه الان میام
@باشه
-رفتم به سمت انبار وقتی رفتم داخل لی جانگ بسته شده بود به صندلی تا رفتم چند مشت نثارش کردم که تهیونگ اومد کشیدم عقب
$چیکار میکنی میخوای بکشیش ما اول باید جای اسلحه هارو بفهمیم
-باشه
-عوضی اسلحه ها کجان
∆واقعا با خودت چی فکر کردی
-حرف نزن جای اسلحه هارو بگو
∆اگه میخواستم بهت بدمشون که ازت نمیگرفتمش
-یه اسلحه برداشتم گذاشتم رو زانوی راستش و شلیک کردم
-میگی یا اون یکی هم بترکونم
∆باشه باشه میگم...
۷.۴k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.