بیماری ب نام عشق
پارت ۲۵🍷
رفتیم خونه ک من رفتم اشپز خونه برای درست کردن غذا
جونگ کوک اومد نشست رو اپن
جونگ کوک:چی میخای درست کنی؟
ا.ت:مندو
جونگ کوک:اومم..منتظرم
شروع کردم ب درست کردن غذا..بعضی جاها هم جونگ کوک کمکم میکرد..بلخره ساعت ۲ اماده ی خوردن شد
ا.ت:بفرمایید
یکم ازش خورد
جونگ کوک:واو واقعن خوشمزس
ا.ت:یس..من خیلی کدبانوی خوبیم
جونگ کوک:بر منکرش لعنت
شروع کرد ب خوردن و منم همراهش خوردم
جونگ کوک:از این ب بعد ت اشپز اینجا میشی
ا.ت:یاااا چرت نگو...من برا درمانت اومدم ن خدمتکاری
جونگ کوک:خیل خب(با خنده)
ا.ت:عه...ساعت گذشت دیگه نمیتونیم بریم باشگاه
جونگ کوک:ولش ت خونه تمرین میکنیم
ا.ت:مشکلی نیس...تا تموم شدن ازمایشات ک اینجام میتونیم همینجا تمرین کنیم
جونگ کوک:اهوم
روزا همینجوری میگذشتن..هر روز یه اتفاق جدید با جونگ کوک برام میوفتاد..حاضرم قسم بخورم توی کل عمرم انقدر کرم نریخته بودم ک توی این یه ماه با جونگ کوک ریختم...دروغه اگه بگم حسی بهش پیدا نکردم.....ولی اونم بهم حس داره؟...رو تختم دراز کشیده بودم ک در باز شد و جونگ کوک اومد..کت و شلوار نتش بود
ا.ت:چیزی شده؟
جونگ کوک:یه خبر دارم
ا.ت:بگو
جونگ کوک:یه سوپرایزه
ا.ت:ن ترو خدا..دفعه پیش گفتی سوپراز دارم برات بعد منو بدوی جامپی جامپینگ از اون بالا پرتم کردی پایین بی هوش شدم
جونگ کوک:نه
رفت جلو ایینه کراواتشو درست کرد
جونگ کوک:جواب ازمایشاتم اومده
ا.ت:واقعن؟...چی شده؟...بیماریت چی بود؟
جونگ کوک:دقیق نمیدونم گفتن برم اونجا بهم میگن
برگشت طرفم و یه استرس و اضطراب خاصی ت چشاش بود
جونگ کوک:امم..خب راستش دیگه کارم باهات تموم شده..میتونی بری
ا.ت:برم؟..درسته..مشکلی نیس میرم(لحن سرد)
جونگ کوک:من میرم شرکت بعد میرم بیمارستان..تا اون موقع فک کنم رفته باشی
ا.ت:اره
جونگ کوک:پس..خدافظ
ا.ت:خدافظ
از اتاق رفت بیرون...مرتیکه نکبت..معلومه قلبش از سنگه...چطور توی این مدت حسی پیدا نکرده؟...سگم اگه باز باهاش حرف بزنم..اصن از اون اول نباید قبول میکردم..فقط به عنوان یه وسیله ازم استفاده کرد و الان ک کارش باهام تموم شده دارم میندازدم برم..عوضی...بلند شدم و رفتم حموم و بعد لباسامو پوشیدم..وسایلمو جم کردم و رو تخت دراز کشیدم...باورم نمیشه...چقدر ادم میتونه سنگ دل باشه؟...عاشق همچین ادمی شدن بدترین کار ممکنه..چشمامو بستم..بهش فک نکن ا.ت اون از اولم ادم مناسبی برای ت نبود...ریلکس کن...چند مینی توی همین حالت موندم ک خابم برد...چشمامو باز کردم دیدم ۲ ساعت گذشته
ا.ت:شت چرا انقدر خابیدم
بلند شدم چمدونمو ورداشتم و گوشیمو دراوردم تا تاکسی بگیرم ک دیدم ۲۷ تا تماس بی پاسخ دارم
ا.ت:یعنی چی؟
۱۲ تاش ناشناس بود و ۱۵ تاش از جونگ کوک
ا.ت:باز چ مرگشه
زنگ زدم ب جونگ کوک ک گوشیش خاموش بود..نگران شدم
رفتیم خونه ک من رفتم اشپز خونه برای درست کردن غذا
جونگ کوک اومد نشست رو اپن
جونگ کوک:چی میخای درست کنی؟
ا.ت:مندو
جونگ کوک:اومم..منتظرم
شروع کردم ب درست کردن غذا..بعضی جاها هم جونگ کوک کمکم میکرد..بلخره ساعت ۲ اماده ی خوردن شد
ا.ت:بفرمایید
یکم ازش خورد
جونگ کوک:واو واقعن خوشمزس
ا.ت:یس..من خیلی کدبانوی خوبیم
جونگ کوک:بر منکرش لعنت
شروع کرد ب خوردن و منم همراهش خوردم
جونگ کوک:از این ب بعد ت اشپز اینجا میشی
ا.ت:یاااا چرت نگو...من برا درمانت اومدم ن خدمتکاری
جونگ کوک:خیل خب(با خنده)
ا.ت:عه...ساعت گذشت دیگه نمیتونیم بریم باشگاه
جونگ کوک:ولش ت خونه تمرین میکنیم
ا.ت:مشکلی نیس...تا تموم شدن ازمایشات ک اینجام میتونیم همینجا تمرین کنیم
جونگ کوک:اهوم
روزا همینجوری میگذشتن..هر روز یه اتفاق جدید با جونگ کوک برام میوفتاد..حاضرم قسم بخورم توی کل عمرم انقدر کرم نریخته بودم ک توی این یه ماه با جونگ کوک ریختم...دروغه اگه بگم حسی بهش پیدا نکردم.....ولی اونم بهم حس داره؟...رو تختم دراز کشیده بودم ک در باز شد و جونگ کوک اومد..کت و شلوار نتش بود
ا.ت:چیزی شده؟
جونگ کوک:یه خبر دارم
ا.ت:بگو
جونگ کوک:یه سوپرایزه
ا.ت:ن ترو خدا..دفعه پیش گفتی سوپراز دارم برات بعد منو بدوی جامپی جامپینگ از اون بالا پرتم کردی پایین بی هوش شدم
جونگ کوک:نه
رفت جلو ایینه کراواتشو درست کرد
جونگ کوک:جواب ازمایشاتم اومده
ا.ت:واقعن؟...چی شده؟...بیماریت چی بود؟
جونگ کوک:دقیق نمیدونم گفتن برم اونجا بهم میگن
برگشت طرفم و یه استرس و اضطراب خاصی ت چشاش بود
جونگ کوک:امم..خب راستش دیگه کارم باهات تموم شده..میتونی بری
ا.ت:برم؟..درسته..مشکلی نیس میرم(لحن سرد)
جونگ کوک:من میرم شرکت بعد میرم بیمارستان..تا اون موقع فک کنم رفته باشی
ا.ت:اره
جونگ کوک:پس..خدافظ
ا.ت:خدافظ
از اتاق رفت بیرون...مرتیکه نکبت..معلومه قلبش از سنگه...چطور توی این مدت حسی پیدا نکرده؟...سگم اگه باز باهاش حرف بزنم..اصن از اون اول نباید قبول میکردم..فقط به عنوان یه وسیله ازم استفاده کرد و الان ک کارش باهام تموم شده دارم میندازدم برم..عوضی...بلند شدم و رفتم حموم و بعد لباسامو پوشیدم..وسایلمو جم کردم و رو تخت دراز کشیدم...باورم نمیشه...چقدر ادم میتونه سنگ دل باشه؟...عاشق همچین ادمی شدن بدترین کار ممکنه..چشمامو بستم..بهش فک نکن ا.ت اون از اولم ادم مناسبی برای ت نبود...ریلکس کن...چند مینی توی همین حالت موندم ک خابم برد...چشمامو باز کردم دیدم ۲ ساعت گذشته
ا.ت:شت چرا انقدر خابیدم
بلند شدم چمدونمو ورداشتم و گوشیمو دراوردم تا تاکسی بگیرم ک دیدم ۲۷ تا تماس بی پاسخ دارم
ا.ت:یعنی چی؟
۱۲ تاش ناشناس بود و ۱۵ تاش از جونگ کوک
ا.ت:باز چ مرگشه
زنگ زدم ب جونگ کوک ک گوشیش خاموش بود..نگران شدم
۲۱.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.