ف۲ پ ۷۱
ف۲ پ ۷۱
+ مرده موادو برداشت رفت هیچ پولی توی اینجا نیست
_اشکال نداره بیخیال فقط برگردین مهم نیست
اینو نامجون با خونسردی به یونایی میگفت که اصلاً خونسرد نبود یونا بدون تمرکز شروع به دویدن پشت مرد کرد انیس هم دنبالش راه افتاد یونا و انیس به یه راهرو بلند رسیدن که پر پله بود مرد داشت از تک تک پله ها بالا میرفت یونا شروع به دویدن کرد اما تا پلههای اول و دوم که رفت یه تیر خورد دقیقاً روبروش سرشو بالا گرفت و کلی آدم دید با تیرکمون یونا دستشو آورد بالا که به انیس دستور بده که تیر نزنه
+نزنیشون اگه بزنی هممون رو میکشن بدون شک فقط توی این پلهها نیستن کل این خونه پر اینجور آدماست
یونا دروغ نمیگفت همه محاصره شده بودن و صدای یونا رو شنیدن سرشون رو وقتی آوردن بالا کلی تیرکموندار دیدن توان تکون خوردن نداشتن یونا اینجا رو قشنگ یادش بود درسته بچه بود ولی ذهنش از همون بچگی حافظه بالایی اشت
سال ۲۰۰۹*
یونا به آرومی اطراف رو بررسی میکرد همه در حال انجام تیراندازی بودن یونا با ذوق و شوق سمت آدما رفت ولی دکتر استیو بلندش کرد با خنده
_کجا میری بچه اونجا برات خطرناکه نباید بری
ولی بچه هیچ اهمیتی نمیداد تمام تلاشش این بود که برسه به اون تیرکمونا
_مطمئن باش وقتی بزرگ شی تو هم مثل همه اینا از این بیمارستان محافظت میکنی چه اینجا نابود شه چه نشه
زمان حال*
به اطرافش نگاه کرد قطعاً باید راهی باشه که بتونم برن هرچقدر این طبقات اون مرد بره بالا صددرصد نمیتونه از اینجا خارج شه یونا به سرعت پلهها رو پایین رفت و انیس رو سمت یه ستون کشوند به انیس نگاه کرد
+باید یه طوری اون مردو بگیریم تو باید مواظبم باشی اوکی میخوام برم بالا میخوام هرکی که جلوم هستو بزنی
یه لحظه دست انیس رو روی شونش احساس
+اگه آخر این بازی پیروزی نباشه چی؟
یونا با لبخند به چشای ترسیده انیس زل زد سرش رو به ارومی ناز کرد
+قرار نیست آخر خیلی چیزا پیروزی باشه
و بدون حرف دیگهای شروع به دویدن سمت پلهها کرد.......
خونه ملینا*
مادمازل.........
+ مرده موادو برداشت رفت هیچ پولی توی اینجا نیست
_اشکال نداره بیخیال فقط برگردین مهم نیست
اینو نامجون با خونسردی به یونایی میگفت که اصلاً خونسرد نبود یونا بدون تمرکز شروع به دویدن پشت مرد کرد انیس هم دنبالش راه افتاد یونا و انیس به یه راهرو بلند رسیدن که پر پله بود مرد داشت از تک تک پله ها بالا میرفت یونا شروع به دویدن کرد اما تا پلههای اول و دوم که رفت یه تیر خورد دقیقاً روبروش سرشو بالا گرفت و کلی آدم دید با تیرکمون یونا دستشو آورد بالا که به انیس دستور بده که تیر نزنه
+نزنیشون اگه بزنی هممون رو میکشن بدون شک فقط توی این پلهها نیستن کل این خونه پر اینجور آدماست
یونا دروغ نمیگفت همه محاصره شده بودن و صدای یونا رو شنیدن سرشون رو وقتی آوردن بالا کلی تیرکموندار دیدن توان تکون خوردن نداشتن یونا اینجا رو قشنگ یادش بود درسته بچه بود ولی ذهنش از همون بچگی حافظه بالایی اشت
سال ۲۰۰۹*
یونا به آرومی اطراف رو بررسی میکرد همه در حال انجام تیراندازی بودن یونا با ذوق و شوق سمت آدما رفت ولی دکتر استیو بلندش کرد با خنده
_کجا میری بچه اونجا برات خطرناکه نباید بری
ولی بچه هیچ اهمیتی نمیداد تمام تلاشش این بود که برسه به اون تیرکمونا
_مطمئن باش وقتی بزرگ شی تو هم مثل همه اینا از این بیمارستان محافظت میکنی چه اینجا نابود شه چه نشه
زمان حال*
به اطرافش نگاه کرد قطعاً باید راهی باشه که بتونم برن هرچقدر این طبقات اون مرد بره بالا صددرصد نمیتونه از اینجا خارج شه یونا به سرعت پلهها رو پایین رفت و انیس رو سمت یه ستون کشوند به انیس نگاه کرد
+باید یه طوری اون مردو بگیریم تو باید مواظبم باشی اوکی میخوام برم بالا میخوام هرکی که جلوم هستو بزنی
یه لحظه دست انیس رو روی شونش احساس
+اگه آخر این بازی پیروزی نباشه چی؟
یونا با لبخند به چشای ترسیده انیس زل زد سرش رو به ارومی ناز کرد
+قرار نیست آخر خیلی چیزا پیروزی باشه
و بدون حرف دیگهای شروع به دویدن سمت پلهها کرد.......
خونه ملینا*
مادمازل.........
۲.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.