رمان🙂
من مرگ را به جان خود خریدم:)
پارت۲۷
پارمیس و ارشد رفتن خونه تا وسایل رو جمع کنن و امشب راه بیوفتیم و بریم تهران. ما هم رفتیم خونه و مشغول جمع کردن وسایلا بودم.
رهام :
بخاطر اینکه حال پارمیس و اون پسره خوب شده بود و بخاطر کنسرت تهران زودتر اومدم خونه. حال روحی ام خوب نبود ولی نباید میزاشتم کنسرت خراب شه. باید خودمو اوکی نشون میداد به قول خانواده ماکان رهام یه مغرور جذاب مومشکی. پس باید خودمو جمع میکردم تا اتفاقی میوفته و یاشار بهمون گیر نده.
پارمیس :
رسیدیم خونه. باید میرفتیم تهران چون فردا امیر و رهام کنسرت داشتن . خدا فردا رو به خیر کنه. ارشد از همه چیز خبردار شده بود و اصلا هیچی بهم نگفت. تمام حرف هایی که امیر بهم زد رو مرور کردم. باهاش رودررو نمیشم و اصلا سعی نمیکنم باهاش صحبت کنم چون باید بفهمه من علاقه ای بهش ندارم و قراره زندگیم در کنار یک نفر دیگه ساخته بشه. اونم در کنار یکی دیگه خوشبخت شه. به من چه ربطی داره!
زندگی اونه و خودش برای خودش تصمیم میگیره.
با صدای ارشد به خودم اومدم
+پارمیسم
_جانم
+وسایلتو جمع کردی؟
_اره عشقم برای چی؟
+همینجوری.امیر زنگ زد گفت ۸ راه بیوفتیم
به ساعت نگاه کردم ۷:۲۵ دقیقه بود
_پس اماده شیم بریم سمت خونه امیر اینا
+باشه عشقم.
امیر :
به ارشد زنگ زدم و گفتم ساعت ۸ راه بیوفتیم. به پارمیس گفت و بعدش گفت میاد خونه ما و از اونجا همه با هم راه میوفتیم. هلیا خواب بود. یکم نگرانش بودم و از طرفی نمیخواستم بیدارش کنم ولی دل دیگه چه کنیم. رفتم تو اتاق
_هلیا
+جانم
_بیداری؟
+اره
صدای گرفته بود. روشو برگردوندم. داشت گریه میکرد
_عشقم! چی شده
+دلم گرفته
_فدات شم من
بغلش کردم و گریش تو بغلم شدت گرفت. بعد از چند دقیقه از بغلم دراومد.
_خالی شدی؟
+اره.وای امیر بلوزت خیس شد
_مهم نیست. عوضش میکنم
+تروخدا ببخشید
_زندگیم چرا ببخشمت. فکر کن اب پاچیده بهش خیس شده
خندید
رفتم پایین و لباسمو عوض کردم. هلیا اومد پایین. ارایش کرده بود. یه شومیز مانتو سفید اکلیلی با مینی اسکارف توری مشکی و شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند سفید
_زیبا بودی زیبا تر شدی جانا
+مرسی امیرم
چقدر شنیدن اسمم از زبونش برام ارامش بخش بود. صدای زنگ در اومد. هلیا رفت در رو باز کنه
هلیا :
اماده شدم و رفتم پایین. امیر وقتی دید منو بهم گفت زیبا بودی زیبا تر شدی. صدای زنگ در اومد. رفتم سمت در و درو باز کردم. پارمیس و ارشد اومده بودن.
*به خواهرمون چه خوشگل کرده
+اره والا
_خوشگل بودم
*بله بله. حالا بزار بیایم داخل میگیم
رفتم کنار و اومدن داخل. در رو بستم و رفتم تو
+کی راه میوفتیم
~۵ دقیقه دیگه
+پس ساک هارو بزاریم تو ماشین
~اره
امیر و ارشد ساک هارو برداشتن و گذاشتن تو ماشین من و پارمیس هم سوار ماشین شدیم. تصمیم گرفتیم من و پارمیس تو یه ماشین و ارشد و امیر هم توی یه ماشین بشینیم. من و پارمیس بریم خونه ما و امیر ارشد رو برسونه خونه و خودش بیاد خونه خودشون.
ادامه دارد
پارت۲۷
پارمیس و ارشد رفتن خونه تا وسایل رو جمع کنن و امشب راه بیوفتیم و بریم تهران. ما هم رفتیم خونه و مشغول جمع کردن وسایلا بودم.
رهام :
بخاطر اینکه حال پارمیس و اون پسره خوب شده بود و بخاطر کنسرت تهران زودتر اومدم خونه. حال روحی ام خوب نبود ولی نباید میزاشتم کنسرت خراب شه. باید خودمو اوکی نشون میداد به قول خانواده ماکان رهام یه مغرور جذاب مومشکی. پس باید خودمو جمع میکردم تا اتفاقی میوفته و یاشار بهمون گیر نده.
پارمیس :
رسیدیم خونه. باید میرفتیم تهران چون فردا امیر و رهام کنسرت داشتن . خدا فردا رو به خیر کنه. ارشد از همه چیز خبردار شده بود و اصلا هیچی بهم نگفت. تمام حرف هایی که امیر بهم زد رو مرور کردم. باهاش رودررو نمیشم و اصلا سعی نمیکنم باهاش صحبت کنم چون باید بفهمه من علاقه ای بهش ندارم و قراره زندگیم در کنار یک نفر دیگه ساخته بشه. اونم در کنار یکی دیگه خوشبخت شه. به من چه ربطی داره!
زندگی اونه و خودش برای خودش تصمیم میگیره.
با صدای ارشد به خودم اومدم
+پارمیسم
_جانم
+وسایلتو جمع کردی؟
_اره عشقم برای چی؟
+همینجوری.امیر زنگ زد گفت ۸ راه بیوفتیم
به ساعت نگاه کردم ۷:۲۵ دقیقه بود
_پس اماده شیم بریم سمت خونه امیر اینا
+باشه عشقم.
امیر :
به ارشد زنگ زدم و گفتم ساعت ۸ راه بیوفتیم. به پارمیس گفت و بعدش گفت میاد خونه ما و از اونجا همه با هم راه میوفتیم. هلیا خواب بود. یکم نگرانش بودم و از طرفی نمیخواستم بیدارش کنم ولی دل دیگه چه کنیم. رفتم تو اتاق
_هلیا
+جانم
_بیداری؟
+اره
صدای گرفته بود. روشو برگردوندم. داشت گریه میکرد
_عشقم! چی شده
+دلم گرفته
_فدات شم من
بغلش کردم و گریش تو بغلم شدت گرفت. بعد از چند دقیقه از بغلم دراومد.
_خالی شدی؟
+اره.وای امیر بلوزت خیس شد
_مهم نیست. عوضش میکنم
+تروخدا ببخشید
_زندگیم چرا ببخشمت. فکر کن اب پاچیده بهش خیس شده
خندید
رفتم پایین و لباسمو عوض کردم. هلیا اومد پایین. ارایش کرده بود. یه شومیز مانتو سفید اکلیلی با مینی اسکارف توری مشکی و شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند سفید
_زیبا بودی زیبا تر شدی جانا
+مرسی امیرم
چقدر شنیدن اسمم از زبونش برام ارامش بخش بود. صدای زنگ در اومد. هلیا رفت در رو باز کنه
هلیا :
اماده شدم و رفتم پایین. امیر وقتی دید منو بهم گفت زیبا بودی زیبا تر شدی. صدای زنگ در اومد. رفتم سمت در و درو باز کردم. پارمیس و ارشد اومده بودن.
*به خواهرمون چه خوشگل کرده
+اره والا
_خوشگل بودم
*بله بله. حالا بزار بیایم داخل میگیم
رفتم کنار و اومدن داخل. در رو بستم و رفتم تو
+کی راه میوفتیم
~۵ دقیقه دیگه
+پس ساک هارو بزاریم تو ماشین
~اره
امیر و ارشد ساک هارو برداشتن و گذاشتن تو ماشین من و پارمیس هم سوار ماشین شدیم. تصمیم گرفتیم من و پارمیس تو یه ماشین و ارشد و امیر هم توی یه ماشین بشینیم. من و پارمیس بریم خونه ما و امیر ارشد رو برسونه خونه و خودش بیاد خونه خودشون.
ادامه دارد
۳.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.