رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت¹⁰⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#سوکجین
راه پارکینگ و گرفتم روبه جلو که رسیدم به یه حیاط بزرگ.
از دور یه نفر و دیدم افتاده بود زمین و یکی سر پا بود.
جیسو؟
دلم براش پر میکشید..
افتاد زمین.
دوییدم سمتش.
گرفتمش بغل.
جیسو: حالا که دارم میمیرم اومدی پیشم؟
توی قلبش تیر خورده بود.
من: چیی میگیییی..تیررر خوردی جیسووو..
دستشو گذاشت روی صورتم..
چشماش لبخند میزدن..
جیسو: خیلی خیلی عاشقتم..سوکجینم..
اشکام افتاد روی صورتش و با اشکاش قاطی شد.
بارون شدید همینطور روی سرمون میریخت..
دستش افتاد و چشمای قشتگشو بست..
نه..
من: جیسووووووووووووووو..نههههههههههههههه..
محکم به خودم فشردمش..
تنهام نزار..نرو..تروخداااااا..نروووووووو..
گریه میکردم..
نرووووووو..نزارررررر منممم باهاتتت بمیرم..
امبولانس اومد و جیسو رو گذاشتن روی برانکارد و بردنش..
خواستم برم اما دوباره برگشتم سمت خونه.
در قفل بود.
محکم چند بار هل دادم که باز شد.
یه دختر پنج شیش ساله روی تخت مست خواب بود.
ولی مگه میشد دختر خودمو نشناسم..
دوییدم سمتش و بدون توجه بغلش کردم..
خوابالود از خواب بلند شد و منو دید..
جیغ زد و میخواست از دستم فرار کنه.
رونا: تووو کییی هستییییی..مامانننننننننن
دوباره گرفتمش بغلم.
من:رونا..منو نمیشناسی؟من باباتم..
اروم شد..
رونا: ولی مامان گفت..بابایی رفته سفر برنمیگرده؟
لبخندی به زوش زدم.
من: میبینی که حالا برگشتم!
با ذوق خودشو انداخت تو بغلم.
موهاشو نوازش کردم..
مجبور بودیم به جیسو دروغ بگیم که من توی اون اتفاق مردم..
اما درواغه اینکار و کردیم تا اون رزان اشغال و گیر بیاریم..
مجبور شدیم چند سال به همه بگیم که من مردم.
میدونم جیسو سختی کشیده..
من هر روز از دور میدیدمش اون و رونا رو..
پارت¹⁰⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#سوکجین
راه پارکینگ و گرفتم روبه جلو که رسیدم به یه حیاط بزرگ.
از دور یه نفر و دیدم افتاده بود زمین و یکی سر پا بود.
جیسو؟
دلم براش پر میکشید..
افتاد زمین.
دوییدم سمتش.
گرفتمش بغل.
جیسو: حالا که دارم میمیرم اومدی پیشم؟
توی قلبش تیر خورده بود.
من: چیی میگیییی..تیررر خوردی جیسووو..
دستشو گذاشت روی صورتم..
چشماش لبخند میزدن..
جیسو: خیلی خیلی عاشقتم..سوکجینم..
اشکام افتاد روی صورتش و با اشکاش قاطی شد.
بارون شدید همینطور روی سرمون میریخت..
دستش افتاد و چشمای قشتگشو بست..
نه..
من: جیسووووووووووووووو..نههههههههههههههه..
محکم به خودم فشردمش..
تنهام نزار..نرو..تروخداااااا..نروووووووو..
گریه میکردم..
نرووووووو..نزارررررر منممم باهاتتت بمیرم..
امبولانس اومد و جیسو رو گذاشتن روی برانکارد و بردنش..
خواستم برم اما دوباره برگشتم سمت خونه.
در قفل بود.
محکم چند بار هل دادم که باز شد.
یه دختر پنج شیش ساله روی تخت مست خواب بود.
ولی مگه میشد دختر خودمو نشناسم..
دوییدم سمتش و بدون توجه بغلش کردم..
خوابالود از خواب بلند شد و منو دید..
جیغ زد و میخواست از دستم فرار کنه.
رونا: تووو کییی هستییییی..مامانننننننننن
دوباره گرفتمش بغلم.
من:رونا..منو نمیشناسی؟من باباتم..
اروم شد..
رونا: ولی مامان گفت..بابایی رفته سفر برنمیگرده؟
لبخندی به زوش زدم.
من: میبینی که حالا برگشتم!
با ذوق خودشو انداخت تو بغلم.
موهاشو نوازش کردم..
مجبور بودیم به جیسو دروغ بگیم که من توی اون اتفاق مردم..
اما درواغه اینکار و کردیم تا اون رزان اشغال و گیر بیاریم..
مجبور شدیم چند سال به همه بگیم که من مردم.
میدونم جیسو سختی کشیده..
من هر روز از دور میدیدمش اون و رونا رو..
۲.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.