شراب سرخ پارت ۱۰۳
شراب سرخ پارت ۱۰۳
#red_wine #red_wine🍷
انقدر گریه کردم که دیگر شوری اشک صورتم را میسوزاند..
فقط اینو بدون مرد من ..
من قبل مرگ دیدار دوباره تو را آرزو کردم ، اما تو هیچوقت نیومدی ....
با صدای شلیک گلوله از جایم پریدم!
_ح..حم..حمله شده ؟!
دست و پایم را گم کردم..
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت..
شاید الان وقت فرار بود!
|راوی|
کسانی را که به دختر او تعرض کرده بودند...
ماشه را میکشید و آدم ها را هدف قرار میداد و بعد با یک شلیک جان همه را میگرفت..
بی وقفه اعصبانیتاش را، دلتنگی ای که برای دوری دخترکش کشیده بود ، ترسی که برای از دست دادن دخترکش کشیده بود را یکی یکی با گلوله را شلیک میکرد.
حرف جیمین منطقی بود.
دخترک هراسان از مردانی که پشت سرش افتاده بودند پا تند کرد و گریان خودش را به راهرویی بزرگ رساند..
دختر خرسند به سوی آن قدم برداشت اما با افتادن سایه مردی که داشت از سمت راه خروجی به طرف راهرو میدوید کورسوی امید در دلش خاموش شد و از حرکت ایستاد..مرد وارد راهرو شد که با دخترک زخمالودش مواجه شد.
شوکه شد!
ا.ت با روبرو شدن با مردی که با مرد خودش مو نمیزد قلبش آرام گرفت ، اکسیژن به ریه هایش برگشت و نفسی تازه کشید..
طوری نفس کشید که گویا اولین نفس های زندگیاش را شروع کرده بود..
خدا در آن هنگام دنیا را به پای دخترک ریخت..
حسی مخلوط از حس آزادی، آرامش، امنیت و دلتنگی..
قلب شروع به پمپاژ خون کرد و خون را در تمام قسمت های یخ زده اندام دخترک فرستاد و وجودش را از وجود مردش گرم کرد..
به صورت کوفته و گریان دخترکش چشم دوخت چیزی در وجودش نابود شد چیزی به اسم ابهت ، مردانگی ، غیرت
بالاخره ببر زخمالود کیم از کالبدش بیرون آمده بود، مردی که بویی از رحم و ببخشش نبرده بود.
همه آنها تقاص این کار را پس میدادن..اما بعد از در آغوش کشیدن دخترش..
همزمان که با دست راستاش اسلحه را به سمت آن حرومزاده ها گرفته بود با دست دیگرش آغوش امنش را برای دخترکش باز کرد و با سر انگشتان اش به آن دختر بیپناه اشاره زد تا به آغوشش پناه ببرد.
ا.ت اطرافش تار شد و فقط مردی را میدید که بخاطر رسیدن به او چندین نفر را به درک واصل کرده بود.
او مرد بدی بود از همه نظر، اما برای ا.ت از همه نظر بهترین بود.
امنیتی در قلب و روحش جریان یافت که قبلا چنین چیزی را تج
#red_wine #red_wine🍷
انقدر گریه کردم که دیگر شوری اشک صورتم را میسوزاند..
فقط اینو بدون مرد من ..
من قبل مرگ دیدار دوباره تو را آرزو کردم ، اما تو هیچوقت نیومدی ....
با صدای شلیک گلوله از جایم پریدم!
_ح..حم..حمله شده ؟!
دست و پایم را گم کردم..
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت..
شاید الان وقت فرار بود!
|راوی|
کسانی را که به دختر او تعرض کرده بودند...
ماشه را میکشید و آدم ها را هدف قرار میداد و بعد با یک شلیک جان همه را میگرفت..
بی وقفه اعصبانیتاش را، دلتنگی ای که برای دوری دخترکش کشیده بود ، ترسی که برای از دست دادن دخترکش کشیده بود را یکی یکی با گلوله را شلیک میکرد.
حرف جیمین منطقی بود.
دخترک هراسان از مردانی که پشت سرش افتاده بودند پا تند کرد و گریان خودش را به راهرویی بزرگ رساند..
دختر خرسند به سوی آن قدم برداشت اما با افتادن سایه مردی که داشت از سمت راه خروجی به طرف راهرو میدوید کورسوی امید در دلش خاموش شد و از حرکت ایستاد..مرد وارد راهرو شد که با دخترک زخمالودش مواجه شد.
شوکه شد!
ا.ت با روبرو شدن با مردی که با مرد خودش مو نمیزد قلبش آرام گرفت ، اکسیژن به ریه هایش برگشت و نفسی تازه کشید..
طوری نفس کشید که گویا اولین نفس های زندگیاش را شروع کرده بود..
خدا در آن هنگام دنیا را به پای دخترک ریخت..
حسی مخلوط از حس آزادی، آرامش، امنیت و دلتنگی..
قلب شروع به پمپاژ خون کرد و خون را در تمام قسمت های یخ زده اندام دخترک فرستاد و وجودش را از وجود مردش گرم کرد..
به صورت کوفته و گریان دخترکش چشم دوخت چیزی در وجودش نابود شد چیزی به اسم ابهت ، مردانگی ، غیرت
بالاخره ببر زخمالود کیم از کالبدش بیرون آمده بود، مردی که بویی از رحم و ببخشش نبرده بود.
همه آنها تقاص این کار را پس میدادن..اما بعد از در آغوش کشیدن دخترش..
همزمان که با دست راستاش اسلحه را به سمت آن حرومزاده ها گرفته بود با دست دیگرش آغوش امنش را برای دخترکش باز کرد و با سر انگشتان اش به آن دختر بیپناه اشاره زد تا به آغوشش پناه ببرد.
ا.ت اطرافش تار شد و فقط مردی را میدید که بخاطر رسیدن به او چندین نفر را به درک واصل کرده بود.
او مرد بدی بود از همه نظر، اما برای ا.ت از همه نظر بهترین بود.
امنیتی در قلب و روحش جریان یافت که قبلا چنین چیزی را تج
۱.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.