Part57
#Part57
تهمین:دمت گرم رستاشی منم از اون گردنبندامیخوام بهشون خندیدمو گفتم:باشه جونگکوک خوب شه برای همتون یکی میخرم که خندیدن تمام مدت پشت پنجره وایسام تا وقتی که بهوش امدوازدکترخواستم برم توببینمش رفتم توکه بهم لبخندی زد:دیدی چیزیم نشدرفتم جلویکی زدم توسرش+احمق نمیگی من جون مرگ میشم کوک:اخخ خب چرامیزنی این چه طرزرفتاربایه مریض مجروحه صدابزنم بندازنت بیرون وبعدخندید+قربون خندهات برم اگه طوریت میشدمن دق میکردم یه دستشوبازکردوبه بغلش اشاره کردکه رفتموسرموتواغوشش فروکردمو عطرتنشوبلعیدم که روی موهامودوباره بوسید کوک:عشق من حالش خوبه الان+توخوب باشی منم خوبم کوک:من الان که دارمت عالیم پرستار:ببخشیدولی بایدببریمشون توی بخش بایدبریدبیرون+باشه ازش جداشدمورفتم بیرون بردنش توی بخش که هممون رفتیم اینبارداخل اتاقومکنه هاهمش سر به سرش میزاشتن+هییی انقداذیتش نکنین میندازمتون بیروناکوک خندیدوگف:ضرب دستش خیلی خوبه حالاجرئت دارین اذیتم کنین که همشون خندیدن بهمون جیمین:بروبابااارفتم طرفشوگوششوگرفتم پیچوندمش که گف:اخ اخ گوشم افراشی کجایی که دارن عشقتومیکشن جاان هممون باتعجب بهشون نگاکردیم که گف:چیز ینی منظورم چیزبود من برم یکم ابمیوه براش بگیرم تمومشده سریع رفت بیرون که افرام گف:م منم باهاش برم کمکش کنم که هممون بهشون خندیدیم جین:تف ت این زندگی اخه چرامن بازم خندیدیموخلاصه بعددوروزحال کوک خوبودومیخواستن مرخصش کنن که سه نفرامدن که بادیدنشون کپ کردم فکرنمیکردم بیان مامان باباوداداش کوک ولی انگارتوی اخبارگفته بودن که توی خونشون به جون کوک سوءقصد شدوتافهمیدن امدن اینجا(مادرکوک_ . بابای کوک× .داداشش¢) _پسره نازم حالت خوبه قربونت برم کوک:اره خوبم کی به شما خبرداد¢:اخبارگفت مام سریع اندیم×پهلون باباچطوره بهش لبخندی زدوگف:خوبم بابا+اهمم سلام ببخشیدمزاحمتون شدم ولی جونگکوک شی مرخص شدن میتونیم بریم خونه حرف بزنیم _سلام دخترم شما؟×خونه؟ مونده بودم چی بگم+امم چیزه خوب که جونگکوک گف:بیا اینجاوبه کنارش اشاره کرداروم رفتم طرفش وایسادم که گف:این رستاشی دوست دخترمه هم چشای خانوادش هم من چهارتاشد¢:جاانم چیشدتوتومگع دوس دخترداری_واایی چقدنازه بیاببینمت همیشه ارزوی این لحظروداشتم بهش لبخندی زدمورفتم طرفشوگفتم:شمالطف دارین ازدیدنتون خش هنوزحرف تودهنم بودکه دیدم سریع بغلم کردکپ کردم ولی اغوشش بهم ارامش میدادمثله بغل مامانم بوداخخ که چقددلم براش تنگ شده ازش جداشدم که باباش گف:انگاریه مهرعجیبی داری نمیتونیم دوست نداشته باشیم به خونواده ماخش امدی دخترم
تهمین:دمت گرم رستاشی منم از اون گردنبندامیخوام بهشون خندیدمو گفتم:باشه جونگکوک خوب شه برای همتون یکی میخرم که خندیدن تمام مدت پشت پنجره وایسام تا وقتی که بهوش امدوازدکترخواستم برم توببینمش رفتم توکه بهم لبخندی زد:دیدی چیزیم نشدرفتم جلویکی زدم توسرش+احمق نمیگی من جون مرگ میشم کوک:اخخ خب چرامیزنی این چه طرزرفتاربایه مریض مجروحه صدابزنم بندازنت بیرون وبعدخندید+قربون خندهات برم اگه طوریت میشدمن دق میکردم یه دستشوبازکردوبه بغلش اشاره کردکه رفتموسرموتواغوشش فروکردمو عطرتنشوبلعیدم که روی موهامودوباره بوسید کوک:عشق من حالش خوبه الان+توخوب باشی منم خوبم کوک:من الان که دارمت عالیم پرستار:ببخشیدولی بایدببریمشون توی بخش بایدبریدبیرون+باشه ازش جداشدمورفتم بیرون بردنش توی بخش که هممون رفتیم اینبارداخل اتاقومکنه هاهمش سر به سرش میزاشتن+هییی انقداذیتش نکنین میندازمتون بیروناکوک خندیدوگف:ضرب دستش خیلی خوبه حالاجرئت دارین اذیتم کنین که همشون خندیدن بهمون جیمین:بروبابااارفتم طرفشوگوششوگرفتم پیچوندمش که گف:اخ اخ گوشم افراشی کجایی که دارن عشقتومیکشن جاان هممون باتعجب بهشون نگاکردیم که گف:چیز ینی منظورم چیزبود من برم یکم ابمیوه براش بگیرم تمومشده سریع رفت بیرون که افرام گف:م منم باهاش برم کمکش کنم که هممون بهشون خندیدیم جین:تف ت این زندگی اخه چرامن بازم خندیدیموخلاصه بعددوروزحال کوک خوبودومیخواستن مرخصش کنن که سه نفرامدن که بادیدنشون کپ کردم فکرنمیکردم بیان مامان باباوداداش کوک ولی انگارتوی اخبارگفته بودن که توی خونشون به جون کوک سوءقصد شدوتافهمیدن امدن اینجا(مادرکوک_ . بابای کوک× .داداشش¢) _پسره نازم حالت خوبه قربونت برم کوک:اره خوبم کی به شما خبرداد¢:اخبارگفت مام سریع اندیم×پهلون باباچطوره بهش لبخندی زدوگف:خوبم بابا+اهمم سلام ببخشیدمزاحمتون شدم ولی جونگکوک شی مرخص شدن میتونیم بریم خونه حرف بزنیم _سلام دخترم شما؟×خونه؟ مونده بودم چی بگم+امم چیزه خوب که جونگکوک گف:بیا اینجاوبه کنارش اشاره کرداروم رفتم طرفش وایسادم که گف:این رستاشی دوست دخترمه هم چشای خانوادش هم من چهارتاشد¢:جاانم چیشدتوتومگع دوس دخترداری_واایی چقدنازه بیاببینمت همیشه ارزوی این لحظروداشتم بهش لبخندی زدمورفتم طرفشوگفتم:شمالطف دارین ازدیدنتون خش هنوزحرف تودهنم بودکه دیدم سریع بغلم کردکپ کردم ولی اغوشش بهم ارامش میدادمثله بغل مامانم بوداخخ که چقددلم براش تنگ شده ازش جداشدم که باباش گف:انگاریه مهرعجیبی داری نمیتونیم دوست نداشته باشیم به خونواده ماخش امدی دخترم
۶.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.