مافیای عشق
۳۹.
جانی در رو باز کرد و دید که یک دختر هست که جیمین داره به دستش میزنه
جانی : داداش داری چکار میکنی دختر بیچاره چه کار کرد مگه (تعجبی)
جیمین: به تو چه هااااااا هیچی الان هم گمشو برو
جانی رفت پیش ات و به دستاش نگاه میکنه و گریه میکرد
جانی : هق داداش تو چکار کردی ها (داد)
جیمین: سر من داد نزن اینجا اتاق من هرکاری دوست دارم میکنم
جانی : باشه ای پاشی پاشی از اتاق این احمق بریم بیرون
جیمین: وایستا کجا میبریش باید درس بخونه
جانی: باین سر و وعظ نمیتونه
جیمین: من میگم کی میخونه کی هم نخونه بزارش اینجا
جانی با گریه رفت و ات هم گذاشت پیش جیمین
جیمین: ببین شام الان هم میای شام میخوری بعد هم هیچ جا نمیری میمونی و همه سوال ها ۱۰۰ بار می نویسی و میخونی ( خشن و ترسناک )
ات: هق باشه هق... هق
جیمین رفت
و ات هم گریه میکرد و میخوند
.........چند دقیقه بعد ات چشماش سنگین شود و خوابیدم
جیمین که پایین بود به اجوما گفت جانی بیاد پایین
اجوما : چشم و رفت
جیمین هم رفت ات رو بیاره که در اتاق رو باز کرد و دید که خواب و لبخند آمد توی لب و لپاشو ناز میکرد و رفت پایین که دید اجوما تنها آمد و جانی نیومد
اجوما: ارباب گفتن که نمیخواد با شما غذا بخوره
جیمین: باشه من میرم باهاش حرف میزنم
اجوما رفت
جیمین رفت داخل که دید داره گریه میکنه
جیمین هم رفت پیشش
جیمین: خواهر نازم منو ببخش که سرت داد زدم عصبانی بود
جانی : اون دختر بیچاره رو زدی بعد انتظار داری ببخشمت هق
جیمین: ببخشید خواهر جان خوب دیگه تکرار نمیشه
جانی صورتشو اون ور کرد
جیمین: خواهرم یکی دونم اگر اون دختر منو ببخشه تو منو می بخشی
جانی : اره
جیمین: خوب فردا که میرم مدرسه ازش معذرت خواهی میکنم خوبه
جانی: باشه
جیمین: بیا شام بخوریم(کیوت)
جانی: باشه صورتت اینجوری نکن مثلا خان داداشی ها
جیمین: باشه بیا پس
رفتن سر سفر
جانی: پس چرا اون نمیاد
جیمین: اون خوابه
جانی : برو بیارش
جیمین:خواب خوب
جانی: به من ربطی نداره برو بیارش (داد)
جیمین: باشه داد نزن همه همسایه ها فهمیدن
جیمین رفت که ات رو بیدار کنه درو باز کرد و بیدارش کرد
جیمین: ات ات اوووییی ات مگه با تو نیستم پاشو
ات: ولم کن مامان هق بزار بغلت کنم
جیمین: ات پاشو بابا بچه بیدار شو
ات: بلند شود چشماش بسته بود
ات: هوووم چته منو زدی بستت نیست
جیمین : فردا ازم تشکر میکنی که نمره خوب گرفتی بیا بریم شام بخوریم
ات: من نمیخوام تو برو
جیمین: من نمی خواستم خواهرم میخواست تو بیای پیشش شام بخوری
ات: اوووووففففف باشه بابا
رفتن پایین جانی وقتی ات رو دید بغل کرد و خندید
جانی :ببخشید که داداش تورو اذیت کرد دستات خوبن
ات: اره خوبم بیا شام بخوریم ( خندید)
جانی باشه😁
جیمین.........
جانی در رو باز کرد و دید که یک دختر هست که جیمین داره به دستش میزنه
جانی : داداش داری چکار میکنی دختر بیچاره چه کار کرد مگه (تعجبی)
جیمین: به تو چه هااااااا هیچی الان هم گمشو برو
جانی رفت پیش ات و به دستاش نگاه میکنه و گریه میکرد
جانی : هق داداش تو چکار کردی ها (داد)
جیمین: سر من داد نزن اینجا اتاق من هرکاری دوست دارم میکنم
جانی : باشه ای پاشی پاشی از اتاق این احمق بریم بیرون
جیمین: وایستا کجا میبریش باید درس بخونه
جانی: باین سر و وعظ نمیتونه
جیمین: من میگم کی میخونه کی هم نخونه بزارش اینجا
جانی با گریه رفت و ات هم گذاشت پیش جیمین
جیمین: ببین شام الان هم میای شام میخوری بعد هم هیچ جا نمیری میمونی و همه سوال ها ۱۰۰ بار می نویسی و میخونی ( خشن و ترسناک )
ات: هق باشه هق... هق
جیمین رفت
و ات هم گریه میکرد و میخوند
.........چند دقیقه بعد ات چشماش سنگین شود و خوابیدم
جیمین که پایین بود به اجوما گفت جانی بیاد پایین
اجوما : چشم و رفت
جیمین هم رفت ات رو بیاره که در اتاق رو باز کرد و دید که خواب و لبخند آمد توی لب و لپاشو ناز میکرد و رفت پایین که دید اجوما تنها آمد و جانی نیومد
اجوما: ارباب گفتن که نمیخواد با شما غذا بخوره
جیمین: باشه من میرم باهاش حرف میزنم
اجوما رفت
جیمین رفت داخل که دید داره گریه میکنه
جیمین هم رفت پیشش
جیمین: خواهر نازم منو ببخش که سرت داد زدم عصبانی بود
جانی : اون دختر بیچاره رو زدی بعد انتظار داری ببخشمت هق
جیمین: ببخشید خواهر جان خوب دیگه تکرار نمیشه
جانی صورتشو اون ور کرد
جیمین: خواهرم یکی دونم اگر اون دختر منو ببخشه تو منو می بخشی
جانی : اره
جیمین: خوب فردا که میرم مدرسه ازش معذرت خواهی میکنم خوبه
جانی: باشه
جیمین: بیا شام بخوریم(کیوت)
جانی: باشه صورتت اینجوری نکن مثلا خان داداشی ها
جیمین: باشه بیا پس
رفتن سر سفر
جانی: پس چرا اون نمیاد
جیمین: اون خوابه
جانی : برو بیارش
جیمین:خواب خوب
جانی: به من ربطی نداره برو بیارش (داد)
جیمین: باشه داد نزن همه همسایه ها فهمیدن
جیمین رفت که ات رو بیدار کنه درو باز کرد و بیدارش کرد
جیمین: ات ات اوووییی ات مگه با تو نیستم پاشو
ات: ولم کن مامان هق بزار بغلت کنم
جیمین: ات پاشو بابا بچه بیدار شو
ات: بلند شود چشماش بسته بود
ات: هوووم چته منو زدی بستت نیست
جیمین : فردا ازم تشکر میکنی که نمره خوب گرفتی بیا بریم شام بخوریم
ات: من نمیخوام تو برو
جیمین: من نمی خواستم خواهرم میخواست تو بیای پیشش شام بخوری
ات: اوووووففففف باشه بابا
رفتن پایین جانی وقتی ات رو دید بغل کرد و خندید
جانی :ببخشید که داداش تورو اذیت کرد دستات خوبن
ات: اره خوبم بیا شام بخوریم ( خندید)
جانی باشه😁
جیمین.........
- ۶.۰k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط