پارت ۶
پارت ۶
بومگیو : هیونگ دارن صدات میزنن بروسفارش ها رو بگیر
یونجون بالفاصله سینی رو برداشت و به سمت میز سفارشات رفت ، به همراه دوتا پیش خدمت دیگه
ای که از بخش دیگه ی بار برای کمک اومده بودن سفارشات رو برداشت و به سمت مشتری ها به راه
افتاد
با احتیاط و جوری که توجه اون پسر رو به خودش جلب نکنه لیوان ها و بطری های پر از مشروبه گرون
قیمت رو روی میز میگذاشت و درست لحظه ای که داشت آخرین بطری رو روی میز میگذاشت تا
زودتر از اونجا بره پسر نگاهش باال اومد و با نگاه یونجو ن گره خورد
با دیدن یونجونی که فورا نگاهش رو ازش گرفت و بعد از تعظیم کوتاهی به سرعت ازشون دور شد
پوزخندی زد و دوباره نگاهش رو انداخت روی موبایل رو به روش
یونجون برگشتکنار بومگیو و با وحشتگفت :
یونجون : دیدم ..دیدم بومگیو ...دیدم ...بدبخت شدم
بومگیو : هیونگ آروم باش ...هنوزکه اتفاقی نیوفتاده که
یونجون : اگه امشب به خاطر این عوضی اخراج شم آبروش رو جلوی همه میبرم ...مرتیکه ی ...
بومگیو خندید وگفت :
بومگیو : خیله خب حاال حرص نخور هیونگ .. سرخ شدی
یونجون نفسش رو با حرص بیرون داد و بعد از ولو شدن روی صندلی و تکیه دادن سرش به شونه ی
بومگیوگفت :
یونجون : خسته شدم بومگیویا ... چرا امشب تموم نمیشه ؟
بومگیو : فقط دوساعت دیگه مونده
یونجون : خیلی زیادهههههه
بومگیو دوباره خندید ، یونجون رو به سمت دیگه ای چرخوند و درحالی که شونه هاش رو ماساژ میداد
گفت :
بومگیو : هیونگ دقت کردی وقتایی که خیلی خسته میشی دقیقا عین یه پسر بچه ی پنج ساله غر
میزنی؟
یونجون : حق نمیدی بهم ؟
بومگیو : نه
یونجون : یاا .. اصال ببینم خودت وقتی خسته میشی چیکار میکنی ؟
بومگیو : هیونگ دارن صدات میزنن بروسفارش ها رو بگیر
یونجون بالفاصله سینی رو برداشت و به سمت میز سفارشات رفت ، به همراه دوتا پیش خدمت دیگه
ای که از بخش دیگه ی بار برای کمک اومده بودن سفارشات رو برداشت و به سمت مشتری ها به راه
افتاد
با احتیاط و جوری که توجه اون پسر رو به خودش جلب نکنه لیوان ها و بطری های پر از مشروبه گرون
قیمت رو روی میز میگذاشت و درست لحظه ای که داشت آخرین بطری رو روی میز میگذاشت تا
زودتر از اونجا بره پسر نگاهش باال اومد و با نگاه یونجو ن گره خورد
با دیدن یونجونی که فورا نگاهش رو ازش گرفت و بعد از تعظیم کوتاهی به سرعت ازشون دور شد
پوزخندی زد و دوباره نگاهش رو انداخت روی موبایل رو به روش
یونجون برگشتکنار بومگیو و با وحشتگفت :
یونجون : دیدم ..دیدم بومگیو ...دیدم ...بدبخت شدم
بومگیو : هیونگ آروم باش ...هنوزکه اتفاقی نیوفتاده که
یونجون : اگه امشب به خاطر این عوضی اخراج شم آبروش رو جلوی همه میبرم ...مرتیکه ی ...
بومگیو خندید وگفت :
بومگیو : خیله خب حاال حرص نخور هیونگ .. سرخ شدی
یونجون نفسش رو با حرص بیرون داد و بعد از ولو شدن روی صندلی و تکیه دادن سرش به شونه ی
بومگیوگفت :
یونجون : خسته شدم بومگیویا ... چرا امشب تموم نمیشه ؟
بومگیو : فقط دوساعت دیگه مونده
یونجون : خیلی زیادهههههه
بومگیو دوباره خندید ، یونجون رو به سمت دیگه ای چرخوند و درحالی که شونه هاش رو ماساژ میداد
گفت :
بومگیو : هیونگ دقت کردی وقتایی که خیلی خسته میشی دقیقا عین یه پسر بچه ی پنج ساله غر
میزنی؟
یونجون : حق نمیدی بهم ؟
بومگیو : نه
یونجون : یاا .. اصال ببینم خودت وقتی خسته میشی چیکار میکنی ؟
۳.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.