پارت ۸۳
پارت ۸۳
من : چیزی رو صورتمه ؟
آیدا : چجوری تونستی همه اینا رو نتیجهگیری کنی ؟
چشمکی زدم و گفتم : ناسلامتی پلیسما فک کنم دانشگاه خیلی موثر واقع شده .
آیدا خندید و آرش هم لبخندی زد .
من : الان اگه بخوایم اونو بترسونیم باید چیکار کنیم ؟
آرش بهم خیره شد و آیدا گفت : یه دروغ کوچیک چطوره ؟
من : بسپارینش به من .
شماره صابری رو گرفتم و با سومین بوق جواب داد .
از آرش خواستم تا فوری موقعیتش رو پیدا کنه و خودمم شروع به حرف زدن کردم : سلام آقای صابری خوب هستید ؟
آقای صابری : سلام ممنون خوبم شما ؟
من : دریام دیگه دختر ...
آقای صابری : بله بله به جا آوردم سلام دخترم خوبی ؟
من : خیلی ممنون .
آقای صابری یه خواهش داشتم ازتون .
آقای صابری : بله بگو دخترم .
من : من نمیدونستم بابا اینا مسافرتن و قول دیدن شرکت رو به یکی از دوستام دادم واسه پایان نامش ، و متاسفانه اون عازمه و فقط امروز رو وقت داره و چند دقیقه پیش با آرش حرف زدم و اون گفت که شما شرکتین و من خیالم از این بابت راحت شد و الان تو مسیر شرکتم .
آقای صابری : واقعا ؟
چند دقیقه دیگه میرسید ؟
من : حدودا بیست دقیقه دیگه اونجاییم .
ولی واسه چی میپرسین مگه شرکت نیستین ؟
آقای صابری : نه شرکتم فقط گفتم تا قبل از اون کارا رو راست و ریست کنم تا کسی مزاحم شما نشه .
من : ممنون لطف میکنید خداحافط .
گوشی رو قطع کردم و به آرش خیره شدم : چیکار کنیم ؟
آرش : الان باید با آیدا برید اون آیدا رو نمیشناسه .
من : موقعیتش ؟
آرش : همون جای قبلی ردش رو زدم یه خیابون خلوته که همش ساختمون های تخریب شده و نیمه اماده داره و هیچ مغازه ای تقریبا اونجا نیست .
من : پس ممکنه بابا اینا اونجا باشن ؟
سرش رو تکون داد .
من : تو این فاصله من و آیدا میریم شرکت و صد در صد صابری داره با نهایت سرعت خودش رو میرسونه و اصلا حواسش به اونجا نیست ممکنه چند تا نگهبان اونجا باشه میتونی از پسش بربیای یا یاشار رو خبر کنم ؟
آرش : اونو چرا اصلا برگشته ؟
من : نمیدونم اینو ولی ممکنه خطرناک باشه بهتره یه نفر رو با خودت ببری .
ایدا : نیما خوب نیست ؟
آرش : راستی اون کجاست ؟
من : نمیدونم یه زنگ بزن بهش شاید اون راجب بابا اینا یه چیزایی بدونه .
زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشت دقیقا حرفای صابری رو گفت و گفت یه روز مرخصی گرفته و بعدش دیده که بابا اینا رفتن مسافرت و اینو صابری بهش گفته بود .
همه تیکه های پازل داشت چیده میشد و مطمئن بودم همه چی زیر سر صابریه .
اون ۲۵ سال با بابا همکار بوده و یکی از دوستای خوبش هم بوده چرا همچین کاری کرده .
طبق نقشه پیش رفتیم و وظایف رو تقسیم کردیم .
....
من : چیزی رو صورتمه ؟
آیدا : چجوری تونستی همه اینا رو نتیجهگیری کنی ؟
چشمکی زدم و گفتم : ناسلامتی پلیسما فک کنم دانشگاه خیلی موثر واقع شده .
آیدا خندید و آرش هم لبخندی زد .
من : الان اگه بخوایم اونو بترسونیم باید چیکار کنیم ؟
آرش بهم خیره شد و آیدا گفت : یه دروغ کوچیک چطوره ؟
من : بسپارینش به من .
شماره صابری رو گرفتم و با سومین بوق جواب داد .
از آرش خواستم تا فوری موقعیتش رو پیدا کنه و خودمم شروع به حرف زدن کردم : سلام آقای صابری خوب هستید ؟
آقای صابری : سلام ممنون خوبم شما ؟
من : دریام دیگه دختر ...
آقای صابری : بله بله به جا آوردم سلام دخترم خوبی ؟
من : خیلی ممنون .
آقای صابری یه خواهش داشتم ازتون .
آقای صابری : بله بگو دخترم .
من : من نمیدونستم بابا اینا مسافرتن و قول دیدن شرکت رو به یکی از دوستام دادم واسه پایان نامش ، و متاسفانه اون عازمه و فقط امروز رو وقت داره و چند دقیقه پیش با آرش حرف زدم و اون گفت که شما شرکتین و من خیالم از این بابت راحت شد و الان تو مسیر شرکتم .
آقای صابری : واقعا ؟
چند دقیقه دیگه میرسید ؟
من : حدودا بیست دقیقه دیگه اونجاییم .
ولی واسه چی میپرسین مگه شرکت نیستین ؟
آقای صابری : نه شرکتم فقط گفتم تا قبل از اون کارا رو راست و ریست کنم تا کسی مزاحم شما نشه .
من : ممنون لطف میکنید خداحافط .
گوشی رو قطع کردم و به آرش خیره شدم : چیکار کنیم ؟
آرش : الان باید با آیدا برید اون آیدا رو نمیشناسه .
من : موقعیتش ؟
آرش : همون جای قبلی ردش رو زدم یه خیابون خلوته که همش ساختمون های تخریب شده و نیمه اماده داره و هیچ مغازه ای تقریبا اونجا نیست .
من : پس ممکنه بابا اینا اونجا باشن ؟
سرش رو تکون داد .
من : تو این فاصله من و آیدا میریم شرکت و صد در صد صابری داره با نهایت سرعت خودش رو میرسونه و اصلا حواسش به اونجا نیست ممکنه چند تا نگهبان اونجا باشه میتونی از پسش بربیای یا یاشار رو خبر کنم ؟
آرش : اونو چرا اصلا برگشته ؟
من : نمیدونم اینو ولی ممکنه خطرناک باشه بهتره یه نفر رو با خودت ببری .
ایدا : نیما خوب نیست ؟
آرش : راستی اون کجاست ؟
من : نمیدونم یه زنگ بزن بهش شاید اون راجب بابا اینا یه چیزایی بدونه .
زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشت دقیقا حرفای صابری رو گفت و گفت یه روز مرخصی گرفته و بعدش دیده که بابا اینا رفتن مسافرت و اینو صابری بهش گفته بود .
همه تیکه های پازل داشت چیده میشد و مطمئن بودم همه چی زیر سر صابریه .
اون ۲۵ سال با بابا همکار بوده و یکی از دوستای خوبش هم بوده چرا همچین کاری کرده .
طبق نقشه پیش رفتیم و وظایف رو تقسیم کردیم .
....
۴۹.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.