پارت ۸۴
پارت ۸۴
نیما هم واسه کمک به آرش خودش رو رسوند و وقتی ماجرا رو فهمید خیلی عصبی شد و فک میکرد همه چی تقصیر خودشه که بابا اینا رو تنها گذاشته و مرخصی رفته .
اوتم با نظریات من موافق بود و میگفت که تو این یکی دو هفته صابری زیاد میومده اینجا .
من و آیدا اماده شدیم و به سمت شرکت رفتیم .
عمدا چند دقیقه دیرتر رفتم و صابری رو وقتی از ماشین پیاده میشد دیدم .
از رفتار عجولش همه چی معلوم بود .
آیدا : بریم ؟
پوزخندی زدم و گفتم : چند دقیقا وایسا نفسش جا بیاد حتما همه اون پله ها رو تا طبقه ۷ ام بالا رفته .
آیدا : میخوای وانمود کنی که همه چی عادیه ؟
من : تا وقتی جون آرش و نیما در میون باشه مجبورم همینکارو بکنم .
سرش رو تکون داد و ما بعد از ۱۰ دقیقه رفتیم بالا .
همین که مارو دید اوند به سمتمون و سلام علیک کرد.
و جالب اینجا بود که آیدا رو هم میشناخت .
صابری : اه خانم موسوی هم که هستن .
من : اه آیدا را میشناسین؟
صابری : بله چند باری تو شرکت دیدمشون .
ترسیدم چیزی بفهمه و برای همین رو به آیدا گفتم : آیدا هنه جا رو خوب بررسی کن و پایان نامت رو کامل تحویل بده .
میتونی صبر کنی تا بابا از مسافرت برگرده و هر سوالی داشتی ازش بپرسی .
به وضوح لرزش دست صابری رو دیدم .
من : آقای صابری چیزی شده ؟
چرا دستاتون میلرزه ؟
نگاهی به من کرد و نگاهش رو به سمت در اتاق بابا سوق داد و گفت : به خاطر سنمه .
سن که از یه حدی بره بالا این اتفاقا طبیعیه.
جقدرم خوب نقش بازی می کرد فقط دوست داشتم همین لحظه بزنم دهنش رو کاملا سرویس کنم .
آیدا : دریا من کارم تموم شده بهتر نیست بریم ؟
نگاهی به ساعت انداختم و گوشی رو چک کردم هیچ پیامی از آرش نرسیده بود .
قرار بود وقتی کارش تموم شد یه اس ام اس بزنه و ما رو خبر کنه .
زنگ زدم بهش اما گوشیرو بر نمی داشت دلم گواه بد میداد .
آروم تو گوش آیدا گفتم : فک کنم اتفاقی افتاده خبری از آرش و نیما نیست .
آیدا : باید بریم اونجا .
سرم رو تکون دادم و از صابری خداحافظی کردیم و به سمت همون مکانی که ردیابیش کرده بودیم راه افتادیم .
هر جی به آرش و نیما زنگ می زدیم جواب نمی دادن و آیدا هم به یاشار زنگ زد و ازش کمک خواست .
یاشار بعد از پرسیدن مکان خداحافطی کرد .
از ماشین که پیاده شدیم یه جای خلوت و پر از ساختمون های نیمه ساخت بود .
هیچ صدایی شنیده نمی شد و این منو می ترسوند.
یکی یکی ساختمونا رو بررسی کردیم ولی هیچ خبری از اونا نبود .
حداقل باید صدای آرش و نیما میومد که .
به ایدا نگاهی انداختم و مطمئن بودم اونم مثل من استرس گرفته هر چی نباشه آرش رو دوست داره .
صدای قدم هایی رو در نزدیکی گوشام حس کردم .
برای برگشتن دیر بود و مطمئنا منتظر بود تا با یه ضربه بیهوشم کنه.
...
نیما هم واسه کمک به آرش خودش رو رسوند و وقتی ماجرا رو فهمید خیلی عصبی شد و فک میکرد همه چی تقصیر خودشه که بابا اینا رو تنها گذاشته و مرخصی رفته .
اوتم با نظریات من موافق بود و میگفت که تو این یکی دو هفته صابری زیاد میومده اینجا .
من و آیدا اماده شدیم و به سمت شرکت رفتیم .
عمدا چند دقیقه دیرتر رفتم و صابری رو وقتی از ماشین پیاده میشد دیدم .
از رفتار عجولش همه چی معلوم بود .
آیدا : بریم ؟
پوزخندی زدم و گفتم : چند دقیقا وایسا نفسش جا بیاد حتما همه اون پله ها رو تا طبقه ۷ ام بالا رفته .
آیدا : میخوای وانمود کنی که همه چی عادیه ؟
من : تا وقتی جون آرش و نیما در میون باشه مجبورم همینکارو بکنم .
سرش رو تکون داد و ما بعد از ۱۰ دقیقه رفتیم بالا .
همین که مارو دید اوند به سمتمون و سلام علیک کرد.
و جالب اینجا بود که آیدا رو هم میشناخت .
صابری : اه خانم موسوی هم که هستن .
من : اه آیدا را میشناسین؟
صابری : بله چند باری تو شرکت دیدمشون .
ترسیدم چیزی بفهمه و برای همین رو به آیدا گفتم : آیدا هنه جا رو خوب بررسی کن و پایان نامت رو کامل تحویل بده .
میتونی صبر کنی تا بابا از مسافرت برگرده و هر سوالی داشتی ازش بپرسی .
به وضوح لرزش دست صابری رو دیدم .
من : آقای صابری چیزی شده ؟
چرا دستاتون میلرزه ؟
نگاهی به من کرد و نگاهش رو به سمت در اتاق بابا سوق داد و گفت : به خاطر سنمه .
سن که از یه حدی بره بالا این اتفاقا طبیعیه.
جقدرم خوب نقش بازی می کرد فقط دوست داشتم همین لحظه بزنم دهنش رو کاملا سرویس کنم .
آیدا : دریا من کارم تموم شده بهتر نیست بریم ؟
نگاهی به ساعت انداختم و گوشی رو چک کردم هیچ پیامی از آرش نرسیده بود .
قرار بود وقتی کارش تموم شد یه اس ام اس بزنه و ما رو خبر کنه .
زنگ زدم بهش اما گوشیرو بر نمی داشت دلم گواه بد میداد .
آروم تو گوش آیدا گفتم : فک کنم اتفاقی افتاده خبری از آرش و نیما نیست .
آیدا : باید بریم اونجا .
سرم رو تکون دادم و از صابری خداحافظی کردیم و به سمت همون مکانی که ردیابیش کرده بودیم راه افتادیم .
هر جی به آرش و نیما زنگ می زدیم جواب نمی دادن و آیدا هم به یاشار زنگ زد و ازش کمک خواست .
یاشار بعد از پرسیدن مکان خداحافطی کرد .
از ماشین که پیاده شدیم یه جای خلوت و پر از ساختمون های نیمه ساخت بود .
هیچ صدایی شنیده نمی شد و این منو می ترسوند.
یکی یکی ساختمونا رو بررسی کردیم ولی هیچ خبری از اونا نبود .
حداقل باید صدای آرش و نیما میومد که .
به ایدا نگاهی انداختم و مطمئن بودم اونم مثل من استرس گرفته هر چی نباشه آرش رو دوست داره .
صدای قدم هایی رو در نزدیکی گوشام حس کردم .
برای برگشتن دیر بود و مطمئنا منتظر بود تا با یه ضربه بیهوشم کنه.
...
۵۹.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.