part18
#part18
-چ..ی
$ما همه ی تلاشمون رو کردیم تا ایشون زنده بمونن و بقیش به عهده ی خودشونه اگه نخان هیچوقت به هوش نمیان..
-میتونم ببینمش؟
$فعلا نه
-بعد رفتن دکتر ا.ت رو از اتاق عمل بیرون اوردن با دیدنش بغضم گرف...
پرستارا بردنش بخش ICU ‹آی سی یو›
-اگه به هوش نیاد چی اگه ترکم کنه چی؟
اوففف..
رفتم سمت شیشه و از پشت شیشع بهش نگاه کردم...
چقد دستگاه بهش وصل بود. ینی بدون اونا نمیتونه زنده بمونه؟ الان جونش به این دستگاها وصله؟ نباید اون کارو باهاش میکردم.
با بغض از پشت شیشه بهش نگاه کردم و از بیمارستان خارج شدم...
اصن دلم نمیخواست تو این وضعیت هایون رو ببینم چون هی ازم سوال میپرسه..
تصمیم گرفتم برم خونه ای که یکم از اینجا و خاطراتش دوره...!
--------------------------
"3 هفته بعد"
جونگ کوک:
تو این 3 هفته تازه فهمیده بودم نبودنش یه درده یه درده بزرگ..!
هر روز با هزار تا امید میرفتم بیمارستان ولی میگفتن حالش مثل قبله و به کمک دستگاه ها زندس و اگه تا 1 هفته ی دیگه به هوش نیاد دستگاه هارو ازش جدا میکنن..
خیلی کم هایون رو میدیدم اونم یا واسه پول میومد یا واسه خوشگذرونی‹منحرف نشین جونگ کوک تا حالا بهش دست نزده›
-----------------------------
-تو اینه به خودم یه نگاه انداختم..
و یقه ی کتم رو درست کردم و رفتم سوار ماشینم شدم تا برم بیمارستان..
بعد چند مین رسیدم بیمارستان ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل..
رفتم و از دکتر اجازه گرفتم تا ا.ت رو ببینم..رفتم پیشش مثل همیشه چشماش بسته بود
رفتم کنارش رو صندلی بقلی نشستم..
-سلام بیب خوبی؟
نمیخوای بیدار بشی؟ چند هفتس خوابی
خسته نشدی؟ هوفف من به جات خسته شدم
قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو رو خدا بیدار شو
عذابم نده..دلم برات تنگ شده:/من تازه فهمیدم بدون تو نمیتونم من ازت متنفر نیستم..
فقط یکم ازت دلخور بودم
بیدار شو لعنتی..
-چ..ی
$ما همه ی تلاشمون رو کردیم تا ایشون زنده بمونن و بقیش به عهده ی خودشونه اگه نخان هیچوقت به هوش نمیان..
-میتونم ببینمش؟
$فعلا نه
-بعد رفتن دکتر ا.ت رو از اتاق عمل بیرون اوردن با دیدنش بغضم گرف...
پرستارا بردنش بخش ICU ‹آی سی یو›
-اگه به هوش نیاد چی اگه ترکم کنه چی؟
اوففف..
رفتم سمت شیشه و از پشت شیشع بهش نگاه کردم...
چقد دستگاه بهش وصل بود. ینی بدون اونا نمیتونه زنده بمونه؟ الان جونش به این دستگاها وصله؟ نباید اون کارو باهاش میکردم.
با بغض از پشت شیشه بهش نگاه کردم و از بیمارستان خارج شدم...
اصن دلم نمیخواست تو این وضعیت هایون رو ببینم چون هی ازم سوال میپرسه..
تصمیم گرفتم برم خونه ای که یکم از اینجا و خاطراتش دوره...!
--------------------------
"3 هفته بعد"
جونگ کوک:
تو این 3 هفته تازه فهمیده بودم نبودنش یه درده یه درده بزرگ..!
هر روز با هزار تا امید میرفتم بیمارستان ولی میگفتن حالش مثل قبله و به کمک دستگاه ها زندس و اگه تا 1 هفته ی دیگه به هوش نیاد دستگاه هارو ازش جدا میکنن..
خیلی کم هایون رو میدیدم اونم یا واسه پول میومد یا واسه خوشگذرونی‹منحرف نشین جونگ کوک تا حالا بهش دست نزده›
-----------------------------
-تو اینه به خودم یه نگاه انداختم..
و یقه ی کتم رو درست کردم و رفتم سوار ماشینم شدم تا برم بیمارستان..
بعد چند مین رسیدم بیمارستان ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل..
رفتم و از دکتر اجازه گرفتم تا ا.ت رو ببینم..رفتم پیشش مثل همیشه چشماش بسته بود
رفتم کنارش رو صندلی بقلی نشستم..
-سلام بیب خوبی؟
نمیخوای بیدار بشی؟ چند هفتس خوابی
خسته نشدی؟ هوفف من به جات خسته شدم
قول میدم دیگه اذیتت نکنم تو رو خدا بیدار شو
عذابم نده..دلم برات تنگ شده:/من تازه فهمیدم بدون تو نمیتونم من ازت متنفر نیستم..
فقط یکم ازت دلخور بودم
بیدار شو لعنتی..
۲۲.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.