عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹⁹
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹⁹
یه توضیح درباره این پنج سال
خب تو این پنج سال بچه لیا و اوین به دنیا اومد آنیا بعد یه ماه فهمید حاملس و انیا با دامیان دوباره ازدواج کردن ملیندا و داناوان رفتن نیویورک زندگی کردن یور و لوید رفتن چین یه شیرینی فروشی بزرگ زدن جولیا دوباره پیداش شده و میخواست زندگی آنیا و دامیان خراب کنه و انیا بکشه ولی نتونست و افتاد زندان
بریم سر داستان
آملیا:راستی استفان امشب آلیس و خاله لیا و عمو اوین اینا میان
استفان:چییییی وایی من آماده نشدم لباس چی بپوشم راستی آلیس ساعت چند میاد الان ساعت ۱۲ ظهر هستش پس ساعت۶ میان دیگه مگه نه مامان
آنیا:اره عزیزم ساعت ۶ میان استفان نمیشد یکم زود تر بگید بابا برج ایفل بمونه برای یه روز دیگه
دامیان:باشه فسقلی منم با آملیا گیم بازی میکنم شما برو برای آلیس خانم خوشگل کن
استفان:بابااااا
دامیان:ببخشید ببخشید
آملیا:واییی دلم🤣🤣
دامیان:از دست تو وروجک😂
آنیا:ولی انگار خیلی از آلیس خوشش میاد
آملیا:اونم چه جور بابا پایه یه گیم رقابتی هستی آقای دزموند
دامیان:معلومه وروجک
آملیا:هوووورااااا من بردم
دامیان:خب خب پس تو بردی اره
آملیا:معلومه آقای دزموند
دامیان:بیا ببینم
آملیا:بابا تورو خدا نکن قلقلک نده لطفا ایییی دلم
آنیا:خانم آملیا و آقای دزموند و آقای استفان تشریف بیارید سر میز
دامیان:چشم بانو
استفان:آخ آخ چقدر گشنمه
آملیا:داداش کوچولو دستاتو شستی
استفان:الان
آملیا:خشک کن دستتو داداش جون
استفان:بفرما خشک کردم
آملیا:حالا بخور
دامیان و آنیا:😂😂
چند ساعت بعد
استفان:ساعت ۶ شد چرا نیومدن
آملیا:الان میان آها اومدن
آنیا:سلام اوین سلام کله پرتقالی سلام خانم کوچولو
لیا:سلام صورتی و سلام به همگی
اوین:یه سلام همه گانی کنم سلام به همه
استفان:سلام آلیس سلام عمو سلام خاله
لیا:آنیا یادته چقدر موقع دبیرستان دست و پا چلفتی بودی چقدر بهت میخندیدم من
آنیا:یه چی بهتر نمیدونستی از دبیرستان بگی کله پرتقالی 😐
لیا:دوست داشتم اینو بگم کله صورتی😂😎😌
آنیا:اوکی😐😂
دامیان:عشقم یادته روز اول با مشت زدی تو صورتم😂
آنیا:عجبا یه خاطره که از من نباشه بگین عههههه
دامیان:😂
آنیا:خندیدن😐
آملیا:مامان روز اول زدی تو صورت بابا🤣🤣
ادامه دارد...
یه توضیح درباره این پنج سال
خب تو این پنج سال بچه لیا و اوین به دنیا اومد آنیا بعد یه ماه فهمید حاملس و انیا با دامیان دوباره ازدواج کردن ملیندا و داناوان رفتن نیویورک زندگی کردن یور و لوید رفتن چین یه شیرینی فروشی بزرگ زدن جولیا دوباره پیداش شده و میخواست زندگی آنیا و دامیان خراب کنه و انیا بکشه ولی نتونست و افتاد زندان
بریم سر داستان
آملیا:راستی استفان امشب آلیس و خاله لیا و عمو اوین اینا میان
استفان:چییییی وایی من آماده نشدم لباس چی بپوشم راستی آلیس ساعت چند میاد الان ساعت ۱۲ ظهر هستش پس ساعت۶ میان دیگه مگه نه مامان
آنیا:اره عزیزم ساعت ۶ میان استفان نمیشد یکم زود تر بگید بابا برج ایفل بمونه برای یه روز دیگه
دامیان:باشه فسقلی منم با آملیا گیم بازی میکنم شما برو برای آلیس خانم خوشگل کن
استفان:بابااااا
دامیان:ببخشید ببخشید
آملیا:واییی دلم🤣🤣
دامیان:از دست تو وروجک😂
آنیا:ولی انگار خیلی از آلیس خوشش میاد
آملیا:اونم چه جور بابا پایه یه گیم رقابتی هستی آقای دزموند
دامیان:معلومه وروجک
آملیا:هوووورااااا من بردم
دامیان:خب خب پس تو بردی اره
آملیا:معلومه آقای دزموند
دامیان:بیا ببینم
آملیا:بابا تورو خدا نکن قلقلک نده لطفا ایییی دلم
آنیا:خانم آملیا و آقای دزموند و آقای استفان تشریف بیارید سر میز
دامیان:چشم بانو
استفان:آخ آخ چقدر گشنمه
آملیا:داداش کوچولو دستاتو شستی
استفان:الان
آملیا:خشک کن دستتو داداش جون
استفان:بفرما خشک کردم
آملیا:حالا بخور
دامیان و آنیا:😂😂
چند ساعت بعد
استفان:ساعت ۶ شد چرا نیومدن
آملیا:الان میان آها اومدن
آنیا:سلام اوین سلام کله پرتقالی سلام خانم کوچولو
لیا:سلام صورتی و سلام به همگی
اوین:یه سلام همه گانی کنم سلام به همه
استفان:سلام آلیس سلام عمو سلام خاله
لیا:آنیا یادته چقدر موقع دبیرستان دست و پا چلفتی بودی چقدر بهت میخندیدم من
آنیا:یه چی بهتر نمیدونستی از دبیرستان بگی کله پرتقالی 😐
لیا:دوست داشتم اینو بگم کله صورتی😂😎😌
آنیا:اوکی😐😂
دامیان:عشقم یادته روز اول با مشت زدی تو صورتم😂
آنیا:عجبا یه خاطره که از من نباشه بگین عههههه
دامیان:😂
آنیا:خندیدن😐
آملیا:مامان روز اول زدی تو صورت بابا🤣🤣
ادامه دارد...
۲.۸k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.