part 35
part 35
ات
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 8:25 بود یهو همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد وای من چیکار کردم چرا خوابم برد میخواستم دلیلی
اون کارشو ازش بپرسم چرا منو بوسید و اصلا چرا بهم نگفته که سیون دوست دوختر سابقش اه لعنت به من توی همین فکرا بودم که با حس کردن دستی که دوره کمرم حلقه شد نگاهمو به پشته سرم دادم تهیونگ
دستشو دوره کمرم حلقه کرده بود فکر کردم بیداره و خودمه زدم به خواب اما وقتی مطمئن شدم که خوابه میخواستم دوستشو از دوره کمرم
باز کنم که تهیونگ منو بیشتر توی بغلش فشرد حس خیلی خوبی داشتم
و دوباره چشمامو بستم و نفسه عمیقی کشیدم غرق در اون حس خوب بودم که صدای در منو از اون حس بیرون آورد خودمو آروم از بغله تهیونگ
بیرون آورد و رفتم درو باز کردم
یونا: عروس خانم نمیخواهی بیدار بشم لنگه ظهره
ات: باشه تو برو منم الان میام (سرد جدی)
ات درو بست و به سمت حمام رفت چون دیر بیدار شده بود یه دوش سری گرفت و از کمد لباس برداشت و پوشید مشغول خوشک کردن موهاش بود که نگاه رفت سمت تهیونگ که روی تخت خواب بود
وقتی به صورت غرق در خوابش نگاه کرد قلبش شروع به تند تند زدن کرد
همینطور نگاهش میکرد که یهو یه خودش اومد باید میرفت پایین تا به
کاراش برسه و به سمت آشپز خونه رفت تا صبحانه با یونا آماده کنه
بعد از خوردن صبحانه همه توی سالون نشسته بودن که تهیونگ اومد و گفت
تهیونگ:ات آماده شو میرین خونه باغ میخوام اونجارو نشونت بدم خیلی جایی قشنگیه
ات: باشه
ات بلند شدکه بره که با حرف سیون سره جاش ایستاد
سیون: تهیونگ من میخواهم بیام خیلی وقته اونجارو ندیدم تو که میدونی من چقدر اونجا رو دوست دارم( با عشوه)
تهیونگ: باشه تو هم برو آماده شو
سیون: ممنون تهته جون (دستشو دوره بازو تهیونگ حلقه کرد)
ات رفت و دست سیون تر دوره بازو تهیونگ باز کرد
ات: تهته جون نه تهیونگ فهميدی(با حرص)
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
ات
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 8:25 بود یهو همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد وای من چیکار کردم چرا خوابم برد میخواستم دلیلی
اون کارشو ازش بپرسم چرا منو بوسید و اصلا چرا بهم نگفته که سیون دوست دوختر سابقش اه لعنت به من توی همین فکرا بودم که با حس کردن دستی که دوره کمرم حلقه شد نگاهمو به پشته سرم دادم تهیونگ
دستشو دوره کمرم حلقه کرده بود فکر کردم بیداره و خودمه زدم به خواب اما وقتی مطمئن شدم که خوابه میخواستم دوستشو از دوره کمرم
باز کنم که تهیونگ منو بیشتر توی بغلش فشرد حس خیلی خوبی داشتم
و دوباره چشمامو بستم و نفسه عمیقی کشیدم غرق در اون حس خوب بودم که صدای در منو از اون حس بیرون آورد خودمو آروم از بغله تهیونگ
بیرون آورد و رفتم درو باز کردم
یونا: عروس خانم نمیخواهی بیدار بشم لنگه ظهره
ات: باشه تو برو منم الان میام (سرد جدی)
ات درو بست و به سمت حمام رفت چون دیر بیدار شده بود یه دوش سری گرفت و از کمد لباس برداشت و پوشید مشغول خوشک کردن موهاش بود که نگاه رفت سمت تهیونگ که روی تخت خواب بود
وقتی به صورت غرق در خوابش نگاه کرد قلبش شروع به تند تند زدن کرد
همینطور نگاهش میکرد که یهو یه خودش اومد باید میرفت پایین تا به
کاراش برسه و به سمت آشپز خونه رفت تا صبحانه با یونا آماده کنه
بعد از خوردن صبحانه همه توی سالون نشسته بودن که تهیونگ اومد و گفت
تهیونگ:ات آماده شو میرین خونه باغ میخوام اونجارو نشونت بدم خیلی جایی قشنگیه
ات: باشه
ات بلند شدکه بره که با حرف سیون سره جاش ایستاد
سیون: تهیونگ من میخواهم بیام خیلی وقته اونجارو ندیدم تو که میدونی من چقدر اونجا رو دوست دارم( با عشوه)
تهیونگ: باشه تو هم برو آماده شو
سیون: ممنون تهته جون (دستشو دوره بازو تهیونگ حلقه کرد)
ات رفت و دست سیون تر دوره بازو تهیونگ باز کرد
ات: تهته جون نه تهیونگ فهميدی(با حرص)
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
۳.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.