تابع قوانین ویسگون
#تابع_قوانین_ویسگون
#تابع_قوانین_ویسگون
#تابع_قوانین_ویسگون
"عشق آغشته به خون "
P⁴²
€€_€€
بدون حرفی وارد اتاقش شدُ در رو محکم پشت سرش بست،به جا خالی خیره موندم و با ذهن بهم ریخته راهم رو گرفتم.
>>>>>
گوشه آشپزخونه روی کاشی های سرد نشسته بودم،افکارم بهم ریخته بود نمیتونستم روی چیزی تمرکز کنم،نمیتونستم فکر کنم که قراره چی بشه پس نقشه که داشتم اون!!
صدا پا که خاموشی راهرو شکسته بود هرلحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد، با افتادن سایه فردی کف آشپزخونه سرم رو بالا آوردم,صدا خستهاش تو گوشم پیچید
تهیونگ:جینآئه!!
سریع بلند شدم و جلوش وایستادم
جینآئه:ب...بله؟
تهیونگ:وقت کافی برای یه صحبت طولانی داری؟
جینآئه:راستش..متأسفم باید برم
میخواستم اونجا رو ترک کنم،اما قلبم این اجازه رو نمیداد
تهیونگ:لطفا،بهت نیاز دارم جینآئه به حرفات،بهت قول میدم درمورد رابطه که قبلا داشتیم حتی یه کلمه حرف نزنم
تُن صداش نمیذاشت بهش بگم نه،نمیذاشت برای هزاران بار نادیدهاش بگیرم و از کنارش رد بشم،نمیذاشت دوباره دلش رو بشکنم و بهش بیتوجهِ کنم.
جینآئه:باشه،چیزی برای خوردن میخوای
تهیونگ:یه فنجون قهوه بیزحمت
جینآئه:باشه یه لحظه
به سمت فنجون های قهوه رفتم،همنطور که تهیونگ دوس داشت واسش قهوه رو حاظر کرد،فنجونهای رو تو دستم گرفتم و به سمت تهیونگ رفتم
تهیونگ:بدش من..
قهوه رو از دستم گرفت جلوتر از من راه افتاد،وارد اتاق شد که نور عصرگاهی خورشید توش میتابد،روی کاناپه کرمی رنگ که وسط اتاق قرار داشت نشست،سرش رو برمیگردند به سمتم که کنار در ایستاده بودم
تهیونگ:بیا بشین.
سرم رو بالا پایین کردم و کنارش با ذرهِ فاصله نشستم،به پنجره که بازتاب نور خورشید بود نگاه کردم.
تهیونگ یکی از دستهاش رو بین موهاش بُرد تکونی بهش داد،با چند سرفه کوتاه گلوش رو صاف کرد.
تهیونگ:تو که باور داری من اون کار رو انجام ندادم؟
جینآئه:نمیتونم باور کنم،چون تا جایی که میشناسمت اینجور آدمی نبودی،اما آدما به گذر زمان تغییر میکنن شاید توهم تغییر کرده باشی!
بهش نگاه کردم بعد از شنیدن حرفم سرش رو پایین آورد و لبخند تلخِ مهمون لبهاش شد.
تهیونگ:یعنی توهم فکر میکنی،پس اون جینآئه که بهم میگفت تو همه حالت بهم اعتماد داره چی شد؟
قطره اشکش با بستن چشماش پایین افتاد
جینآئه:نمیدونم،شاید در جواب سؤالت فقط بیتونم همین حرف رو بزنم تهیونگ.
تهیونگ:قبل از شنیدن حرفت فکر میکردم حداقل یکی هست بهم باور کنه.
جینآئه:بهت باور دارم،اما نمیتونم با اطمینان بگم که اینکارو انجام ندادی.
تهیونگ:میدونی همه اینا نقشه هست،نقشه ادوین،اون شب آیماه تو فنجون قهوه من دارو خوابآور ریخته بود،اما تو فکر کردی آیماه میخواد شاه رو مسموم کنه،چرا نخواستم خدمتکار فنجون قهوه منو عوض کنه چون میدونستم اگه اون شب انجام نده شاید روز بعد بخواد چیزی دیگهی بریزه مث دارو تحریک کننده،و اینم میدونم داری واسه چی میجنگی،با اینکه ازم خواست بهت نگم،اما فکر میکنم از اینکه یه نفر بجنگی بهتره سه نفر بجنگیم، تو ،من،جان،نقشهتو میدونم جینآئه دیگه نیاز نیست بهم دروغ بگی،اینکه حست نسبت به من تموم شده چون دیگه قرار نیست باور کنم.
آخرین واژه رو زمانِ به زبون آورد که فقط نیم سانت ازم فاصله داشت،به مردمک های لرزونم نگاه میکرد،اون بیشک باهوش بود درست همون چیزی که بقیه راجع به شاهزاده کیم میگفت.
لبهاش رو آروم روی لبم گذاشت و شروع کرد به بوسیدن،'تشنه آبِ به سراب آبِ رسيد'
چشمام رو ناخداگاه بستم،میخواستم لذت ببرم بعد از مدتها،درسته میتونم بگم کار جان اشتباه بود اما خوشحالم که به تهیونگ گفته.
دستاش رو میان موهام نوازش وار میکشید،دستم رو روی سینهاش گذاشتم،تپش قلبش میتونست بهترین ملودی باشه،میتونستم بدون وقفه سرم رو روی سینهاش بزارم و فقط بهش گوش بدم،با گاز ریز که از لب پايينِام گرفت ازم جدا شد دستاش رو قاب صورتم کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
تهیونگ:بالاخره دارم به دستت میارم،شیطون کوچولو من.
جینآئه:مسیر طولانی در پیش داریم تهیونگ الان زوده واسه گفتن این حرفا
تهیونگ:میخوام بدونی آخرش ما مال همیم.
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
باهباه،بالاخره تهیونگ فهمید...
نظرتون
قراره چی اتفاقی بیوفته؟
اسلاید بعدی:اتاق
#جمهوری_اسلامی
#تابع_قوانین_ویسگون
#تابع_قوانین_ویسگون
"عشق آغشته به خون "
P⁴²
€€_€€
بدون حرفی وارد اتاقش شدُ در رو محکم پشت سرش بست،به جا خالی خیره موندم و با ذهن بهم ریخته راهم رو گرفتم.
>>>>>
گوشه آشپزخونه روی کاشی های سرد نشسته بودم،افکارم بهم ریخته بود نمیتونستم روی چیزی تمرکز کنم،نمیتونستم فکر کنم که قراره چی بشه پس نقشه که داشتم اون!!
صدا پا که خاموشی راهرو شکسته بود هرلحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد، با افتادن سایه فردی کف آشپزخونه سرم رو بالا آوردم,صدا خستهاش تو گوشم پیچید
تهیونگ:جینآئه!!
سریع بلند شدم و جلوش وایستادم
جینآئه:ب...بله؟
تهیونگ:وقت کافی برای یه صحبت طولانی داری؟
جینآئه:راستش..متأسفم باید برم
میخواستم اونجا رو ترک کنم،اما قلبم این اجازه رو نمیداد
تهیونگ:لطفا،بهت نیاز دارم جینآئه به حرفات،بهت قول میدم درمورد رابطه که قبلا داشتیم حتی یه کلمه حرف نزنم
تُن صداش نمیذاشت بهش بگم نه،نمیذاشت برای هزاران بار نادیدهاش بگیرم و از کنارش رد بشم،نمیذاشت دوباره دلش رو بشکنم و بهش بیتوجهِ کنم.
جینآئه:باشه،چیزی برای خوردن میخوای
تهیونگ:یه فنجون قهوه بیزحمت
جینآئه:باشه یه لحظه
به سمت فنجون های قهوه رفتم،همنطور که تهیونگ دوس داشت واسش قهوه رو حاظر کرد،فنجونهای رو تو دستم گرفتم و به سمت تهیونگ رفتم
تهیونگ:بدش من..
قهوه رو از دستم گرفت جلوتر از من راه افتاد،وارد اتاق شد که نور عصرگاهی خورشید توش میتابد،روی کاناپه کرمی رنگ که وسط اتاق قرار داشت نشست،سرش رو برمیگردند به سمتم که کنار در ایستاده بودم
تهیونگ:بیا بشین.
سرم رو بالا پایین کردم و کنارش با ذرهِ فاصله نشستم،به پنجره که بازتاب نور خورشید بود نگاه کردم.
تهیونگ یکی از دستهاش رو بین موهاش بُرد تکونی بهش داد،با چند سرفه کوتاه گلوش رو صاف کرد.
تهیونگ:تو که باور داری من اون کار رو انجام ندادم؟
جینآئه:نمیتونم باور کنم،چون تا جایی که میشناسمت اینجور آدمی نبودی،اما آدما به گذر زمان تغییر میکنن شاید توهم تغییر کرده باشی!
بهش نگاه کردم بعد از شنیدن حرفم سرش رو پایین آورد و لبخند تلخِ مهمون لبهاش شد.
تهیونگ:یعنی توهم فکر میکنی،پس اون جینآئه که بهم میگفت تو همه حالت بهم اعتماد داره چی شد؟
قطره اشکش با بستن چشماش پایین افتاد
جینآئه:نمیدونم،شاید در جواب سؤالت فقط بیتونم همین حرف رو بزنم تهیونگ.
تهیونگ:قبل از شنیدن حرفت فکر میکردم حداقل یکی هست بهم باور کنه.
جینآئه:بهت باور دارم،اما نمیتونم با اطمینان بگم که اینکارو انجام ندادی.
تهیونگ:میدونی همه اینا نقشه هست،نقشه ادوین،اون شب آیماه تو فنجون قهوه من دارو خوابآور ریخته بود،اما تو فکر کردی آیماه میخواد شاه رو مسموم کنه،چرا نخواستم خدمتکار فنجون قهوه منو عوض کنه چون میدونستم اگه اون شب انجام نده شاید روز بعد بخواد چیزی دیگهی بریزه مث دارو تحریک کننده،و اینم میدونم داری واسه چی میجنگی،با اینکه ازم خواست بهت نگم،اما فکر میکنم از اینکه یه نفر بجنگی بهتره سه نفر بجنگیم، تو ،من،جان،نقشهتو میدونم جینآئه دیگه نیاز نیست بهم دروغ بگی،اینکه حست نسبت به من تموم شده چون دیگه قرار نیست باور کنم.
آخرین واژه رو زمانِ به زبون آورد که فقط نیم سانت ازم فاصله داشت،به مردمک های لرزونم نگاه میکرد،اون بیشک باهوش بود درست همون چیزی که بقیه راجع به شاهزاده کیم میگفت.
لبهاش رو آروم روی لبم گذاشت و شروع کرد به بوسیدن،'تشنه آبِ به سراب آبِ رسيد'
چشمام رو ناخداگاه بستم،میخواستم لذت ببرم بعد از مدتها،درسته میتونم بگم کار جان اشتباه بود اما خوشحالم که به تهیونگ گفته.
دستاش رو میان موهام نوازش وار میکشید،دستم رو روی سینهاش گذاشتم،تپش قلبش میتونست بهترین ملودی باشه،میتونستم بدون وقفه سرم رو روی سینهاش بزارم و فقط بهش گوش بدم،با گاز ریز که از لب پايينِام گرفت ازم جدا شد دستاش رو قاب صورتم کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
تهیونگ:بالاخره دارم به دستت میارم،شیطون کوچولو من.
جینآئه:مسیر طولانی در پیش داریم تهیونگ الان زوده واسه گفتن این حرفا
تهیونگ:میخوام بدونی آخرش ما مال همیم.
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
باهباه،بالاخره تهیونگ فهمید...
نظرتون
قراره چی اتفاقی بیوفته؟
اسلاید بعدی:اتاق
#جمهوری_اسلامی
۲۲.۰k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.