تمرین روز اول
**تمرین روز اول:**
تهیونگ با دست به سمت میکروفون اشاره کرد. "برو پشت میکروفون. میخوام ببینم چی بلدی."
ات، با لرزش خفیفی در پاهایش، پشت میکروفون ایستاد و شروع به خواندن کرد. صدایش کمی لرزان بود، اما سعی کرد تمرکز خود را حفظ کند. با این حال، هنوز اجرای کاملی نبود.
تهیونگ صدایش را بلند کرد: "تمومش کن! این چی بود؟ صدای تو هیچ احساسی نداره. حتی نتها رو درست نمیگیری."
ات که از این فریاد شوکه شده بود، ات فوبیای صدای بلند داره دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. و چند دقیقه بعد ات نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد
چند دقیقه بعد، وقتی ات دوباره اشتباهی در خواندنش داشت ، ات خواندن رو تموم کرد و دستاشو روی گوش هاش گذاشت و روز زمین نشست و شروع به گریه کرد تهیونگ با عصبانیت از جایش بلند شد. به سرعت به سمت او رفت، شانههایش را محکم گرفت و با صدای بلندی گفت: "از گریه کردن متنفرم! تمومش کن، احمق! فقط روی کار تمرکز کن."
ات، با چشمانی پر از اشک، فقط سرش را تکان داد
**صبح روز بعد:**
صبح روز بعد، ات با چشمانی نیمهباز از اتاقش بیرون آمد. هنوز خستگی روز قبل در بدنش بود، اما بوی قهوهای که تهیونگ آماده کرده بود، او را کمی سرحالتر کرد. تهیونگ پشت میز نشسته بود، دفترچهای در دست داشت و به نظر میرسید که حتی متوجه ورود ات نشده است.
ات با صدایی آرام گفت: "صبح بخیر."
تهیونگ بدون اینکه نگاهش را از دفترچه بردارد، فقط سری تکان داد. ات به سمت میز رفت و لیوانی برداشت تا برای خودش آب بریزد. اما دستهایش هنوز کمی لرزان بود و لیوان از دستش افتاد. صدای شکستن لیوان در سکوت خانه پیچید.
ات : ب-ببخشید الان جمعش میکنم....
تهیونگ بلافاصله سرش را بلند کرد. چهرهاش پر از خشم بود. او بلند گفت: " حتی نمیتونی یه لیوان رو درست نگه داری؟!"
ات از حالت تهیونگ شوکه شده بود، فوراً سرش را پایین انداخت و شروع به جمع کردن تکههای شکسته کرد. اما تهیونگ همچنان با عصبانیت ادامه داد: واقعا که؟
ات، با صدایی لرزان گفت: "متأسفم... دیگه تکرار نمیشه."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.
ات، در حالی که اشکهایش را پنهان میکرد، به جمع کردن تکههای لیوان ادامه داد. در دلش گفت: *تهیونگ درست میگه من احمقم.*
تهیونگ با دست به سمت میکروفون اشاره کرد. "برو پشت میکروفون. میخوام ببینم چی بلدی."
ات، با لرزش خفیفی در پاهایش، پشت میکروفون ایستاد و شروع به خواندن کرد. صدایش کمی لرزان بود، اما سعی کرد تمرکز خود را حفظ کند. با این حال، هنوز اجرای کاملی نبود.
تهیونگ صدایش را بلند کرد: "تمومش کن! این چی بود؟ صدای تو هیچ احساسی نداره. حتی نتها رو درست نمیگیری."
ات که از این فریاد شوکه شده بود، ات فوبیای صدای بلند داره دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. و چند دقیقه بعد ات نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد
چند دقیقه بعد، وقتی ات دوباره اشتباهی در خواندنش داشت ، ات خواندن رو تموم کرد و دستاشو روی گوش هاش گذاشت و روز زمین نشست و شروع به گریه کرد تهیونگ با عصبانیت از جایش بلند شد. به سرعت به سمت او رفت، شانههایش را محکم گرفت و با صدای بلندی گفت: "از گریه کردن متنفرم! تمومش کن، احمق! فقط روی کار تمرکز کن."
ات، با چشمانی پر از اشک، فقط سرش را تکان داد
**صبح روز بعد:**
صبح روز بعد، ات با چشمانی نیمهباز از اتاقش بیرون آمد. هنوز خستگی روز قبل در بدنش بود، اما بوی قهوهای که تهیونگ آماده کرده بود، او را کمی سرحالتر کرد. تهیونگ پشت میز نشسته بود، دفترچهای در دست داشت و به نظر میرسید که حتی متوجه ورود ات نشده است.
ات با صدایی آرام گفت: "صبح بخیر."
تهیونگ بدون اینکه نگاهش را از دفترچه بردارد، فقط سری تکان داد. ات به سمت میز رفت و لیوانی برداشت تا برای خودش آب بریزد. اما دستهایش هنوز کمی لرزان بود و لیوان از دستش افتاد. صدای شکستن لیوان در سکوت خانه پیچید.
ات : ب-ببخشید الان جمعش میکنم....
تهیونگ بلافاصله سرش را بلند کرد. چهرهاش پر از خشم بود. او بلند گفت: " حتی نمیتونی یه لیوان رو درست نگه داری؟!"
ات از حالت تهیونگ شوکه شده بود، فوراً سرش را پایین انداخت و شروع به جمع کردن تکههای شکسته کرد. اما تهیونگ همچنان با عصبانیت ادامه داد: واقعا که؟
ات، با صدایی لرزان گفت: "متأسفم... دیگه تکرار نمیشه."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.
ات، در حالی که اشکهایش را پنهان میکرد، به جمع کردن تکههای لیوان ادامه داد. در دلش گفت: *تهیونگ درست میگه من احمقم.*
- ۳.۷k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط