پایان ساعت با کوک و شروع مرحله تهیونگ
**پایان ۲۴ ساعت با کوک و شروع مرحله تهیونگ:**
ات، با چهرهای نگران، روی مبل خانه کوک نشسته بود. انگشتانش را بیهدف به هم میپیچید و نگاهش به زمین دوخته شده بود. کوک که مشغول جمع کردن وسایل بود، از گوشه چشم به او نگاه کرد و با لبخندی آرام گفت: "چرا انقدر استرس داری؟"
ات آهی کشید و گفت: "خب، میدونی تهیونگ... نمیدونم آخرین نظرسنجی چطور قراره پیش بره."
کوک، در حالی که سعی میکرد او را آرام کند، گفت: "ته ته پسر خوبیه. فقط جدیه. ولی این به این معنی نیست که نمیتونی باهاش کنار بیای."
ات لحظهای مکث کرد و سپس زیر لب گفت: "اون از من بدش میاد. درست مثل جیمین."
کوک، با تعجب به او نگاه کرد. "چرا این حرف رو میزنی؟ تهیونگ شاید سختگیر باشه، ولی این دلیل نمیشه که از تو متنفر باشه."
ات لبخند کمرنگی زد، اما چیزی نگفت. در دلش هنوز همان نگرانی و اضطراب از برخوردهای تهیونگ وجود داشت
خلاصه تیهونگ اومد و ات و تهیونگ رفتن
**ورود به خانه تهیونگ:**
تهیونگ، بدون هیچ لبخند یا خوشآمدی، با اشارهای به ات گفت وارد شود. "اتاقت اونجاست. وسایلت رو بذار و بیا." صدایش سرد و بیروح بود و هیچ نشانی از اشتیاق برای این دیدار در آن دیده نمیشد.
ات، با دلی پر از تردید و استرس، کیفش را برداشت و به سمت اتاق رفت. خانه تهیونگ مینیمال و بینهایت منظم بود؛ دیوارهای خنثی، مبلمانی ساده، و فضایی که هیچ حسی از گرما و دوستی منتقل نمیکرد. ات فکر کرد: *چطور میتونم با این همه سردی کنار بیام؟
وقتی برگشت، تهیونگ پشت میزی نشسته بود و دفترچهای مقابلش بود. او حتی به ات نگاه نکرد و بیمقدمه گفت: "قوانین من سادهست. وقتی میگم چیزی انجام بده، بدون هیچ حرفی انجامش بده. اینجا وقت تلف کردن نداری."
ات که انتظار چنین برخوردی را داشت، آرام جواب داد: "باشه."
ات، با چهرهای نگران، روی مبل خانه کوک نشسته بود. انگشتانش را بیهدف به هم میپیچید و نگاهش به زمین دوخته شده بود. کوک که مشغول جمع کردن وسایل بود، از گوشه چشم به او نگاه کرد و با لبخندی آرام گفت: "چرا انقدر استرس داری؟"
ات آهی کشید و گفت: "خب، میدونی تهیونگ... نمیدونم آخرین نظرسنجی چطور قراره پیش بره."
کوک، در حالی که سعی میکرد او را آرام کند، گفت: "ته ته پسر خوبیه. فقط جدیه. ولی این به این معنی نیست که نمیتونی باهاش کنار بیای."
ات لحظهای مکث کرد و سپس زیر لب گفت: "اون از من بدش میاد. درست مثل جیمین."
کوک، با تعجب به او نگاه کرد. "چرا این حرف رو میزنی؟ تهیونگ شاید سختگیر باشه، ولی این دلیل نمیشه که از تو متنفر باشه."
ات لبخند کمرنگی زد، اما چیزی نگفت. در دلش هنوز همان نگرانی و اضطراب از برخوردهای تهیونگ وجود داشت
خلاصه تیهونگ اومد و ات و تهیونگ رفتن
**ورود به خانه تهیونگ:**
تهیونگ، بدون هیچ لبخند یا خوشآمدی، با اشارهای به ات گفت وارد شود. "اتاقت اونجاست. وسایلت رو بذار و بیا." صدایش سرد و بیروح بود و هیچ نشانی از اشتیاق برای این دیدار در آن دیده نمیشد.
ات، با دلی پر از تردید و استرس، کیفش را برداشت و به سمت اتاق رفت. خانه تهیونگ مینیمال و بینهایت منظم بود؛ دیوارهای خنثی، مبلمانی ساده، و فضایی که هیچ حسی از گرما و دوستی منتقل نمیکرد. ات فکر کرد: *چطور میتونم با این همه سردی کنار بیام؟
وقتی برگشت، تهیونگ پشت میزی نشسته بود و دفترچهای مقابلش بود. او حتی به ات نگاه نکرد و بیمقدمه گفت: "قوانین من سادهست. وقتی میگم چیزی انجام بده، بدون هیچ حرفی انجامش بده. اینجا وقت تلف کردن نداری."
ات که انتظار چنین برخوردی را داشت، آرام جواب داد: "باشه."
- ۴.۶k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط