شنا در خون!
شنا در خون!
مجید محسنی پسری جوان و پرتلاش بودکه شبانه روز در استخری واقع در غرب تهران کار میکرد او از صبح غرق در بوی کلر و حوله های نمناک وی بخار و اوکالیپتوس میشد شبها هم کارش تی کشیدن و تمیز کردن استخر بود
وبعد با یک کوه خستگی در اتاق کوچکی که همانجا داشت میخوابید یکروز صبح استخر از باقی روزها بدلیل تعطیلات شلوغ تر شده بود آنروز خیلی طولانی و کسالت آور بود تا موقع غروب شد و هوا رو به تاریکی رفت...مجید مثل هرروز برای خدمات رسانی به قهوه خانه چوبی وکوچکی که بالا اسخر بود رفت
روی تختی درگوشه به پشتی سرخ رنگ تیکه زد و سیگاری روشن کرد،هنوز اولین پک رو نزده بود
که نمای تخت روبرو نگاهشو جذب کرد
یک پیرمرد مو سفید صورتش رو گرفته بود و آرام اشک میریخت
مجید با سردرگمی از جا بلند شد و بسمت پیرمرد رفت و گفت
پدر جان چیزی شده چرا ناراحتی؟؟
پیرمرد نگاهی گذرا کرد و گفت: یاد پسر کوچولوم افتادم
سپس چند لحظه سکوت بین آن دو حکم فرما شد مجید گفت:
خوب...چیزیش شده؟؟؟
پیرمرد آب دهان قورت داد و گفت: حدود 10 سال پیش یه همچین شبی من و پسرم با چندتا از دوستام آمدیم اینجا ، اونموقع اینجا تازه ساخته شده بود
وامکاتات الان رو نداشت،پسرم آنزمان 6 سالش بود و در استخر مشغول آب بازی بودمن و دوستام تو سونا گرم حرف زدن بودیم و اصلا متوجه پسرم نبودم
اون مثل باقی بچه ها شیطنت داشت و داشته کنار اسختر می دویده که پاش لیز میخوره و با سر به لبه سنگی اسختر برخورد میکنه
بعد هم می افته تو گودی استخر و میره زیر آب...!!! هیچکس حتی غریق ها هم متوجه نمیشن.تا اینکه جسد خونینش روی آب میاد
من دقیقا اون موقع اونجا بودم..هق هق پیرمرد به گریه تبدیل شد.
همه استخر داد میزدنن و از آب بیرون آمدن.... پسرم عاشق گربه کوچولوش بود یکسال بعد از مرگش اون گربه هم دق کرد و مرد
مجید با افسوس گفت: خدا بیامرزه پسرتو از جاش بلند شد و به سمت پیشخون رفت
تا برای پیرمرد آب قند بیاره اما وقتیکه برگشت هیچ اثری از پیرمرد نبود
شب به نیمه رسید و بالاخره وقت تعطیل شدن اسخر رسید
همهمه تمام شد و همه با شادی به خانه هایشان برگشتند
مجید با بی حوصلگی جلوی در رو تی کشید و چند تا سطل حوله بزرگو جابجا کرد بشدت احساس خستگی و خواب آلودگی داشت درو قفل و چراغ ها رو خاموش کرد و در عرض راهرو قدم برداشت، تنها صدایی که سکوت رو میشکست
صدای دنپایی پلاستیکی اش بود به اتاق کوچکش رسید چراغ طلائی را روشن کرد رختوابش رو پهن کرد و رادیو کوچکترشو هم روشن کرد و در حالی که زیر پتو گرم خوابیده بود به صدای رادیو گوش میداد
که یکدفعه صدای شلپ بلندی از استخر آمد انگار کسی به داخل آب پریده باشه!
با خودش گفت باز خیالاتی شدم و بی توجه پهلو به پهلو شد تا یه خواب لذیذ بکنه که چند ثانیه بعد صدای فریاد و کمک خواستن یک بچه بطرز گوشخراشی از استخر آمد که آب رو وحشیانه میشکافت...مجید با دلهره زیاد از جا پرید و بدو بدو به سمت اسخر رفت
اما از تاریکی هیچ چیزی معلوم نبود تا برقو روشن کرد سرو صدا قطع شد و آب ساکن و آرام بود مجید نفس عمیقی کشید وپیشانیشو مالید
و باخودش گفت:بدجور اعصبام بهم ریخته دارم دیوونه میشم!
چراغو خاموش کرد و دوباره به اتاق برگشت
هنوز داخل تشکش نرفته بود که دوباره سرو صدا شروع شد
اینبار سریع تر از قبل دوید و چراغو زد دوباره سکوت برقرار شد
مجید فریاد خفیفی زد که یکدفعه به شوک تبدیل شد
وسط آب دایره خونین شکلی تشکیل شده بود
و لاشه گربه مرده ای به طرز فجیحی روی آب بود
عقی زد با حالت چندش آوری که داشت با چوب غریق نجات
لاشه رو بیرون آورد و بسمت کمد رفت و یک گونی برداشت
تا لاشه رو داخلش بزاره و وقتی دوباره برگشت اثری از لاشه نبود
بلند داد زد: لعنتی..اینجا چه خبره من دیوونه شدم!!!! و درحالیکه فوش میداد رفت تا بخوابه و با خودش گفت هر اتفاقی بیفته دیگه از جاش بلند نشه به سمت اتاق رفت
اما در اتاق بسته و قفل شده بود!
با مشت به در کوبید اما هیچ فایده ای نداشت در عوض صدای نعره یک گربه از سونا بگوشش خورد با عصبانیت چوبی از کنار در برداشت و به داخل سونا رفت
اما باز اثری از چیزی نبود و توی بد دامی افتاددر سونا قفل شده بود و بخار از سنسور به شکل فجیحی بیرون میزد مجید فریاد زد: نهههههههههههههههههه
بخار بیشتر و بیشتر شد تا حدی که شیشه داشت ترک میخورد
از شدت حرارت مجید تمام لباساشو در اورد و به سمت حوض آب سرد رفت که خالی بود و شیر هم هرچی باز کرد آب ازش نیومد
بخار و گرما تا حدی رسید که تمام تنش از گرما سوخت و تاول زد
مجبد فقط داد میزد از درد : سوختممممممممممممممم آآآآآآی
تا اینکه یکدفعه سنسور خاموش شد و در باز شدمجید با آخرین توانش دوید به ته راهرو که یکدفعه پاش لیز خورد و با سر به زمین خورد و به داخل آب پرت شد سرگیجه شدیدی داشت
تنش بقدری سوزش داشت
مجید محسنی پسری جوان و پرتلاش بودکه شبانه روز در استخری واقع در غرب تهران کار میکرد او از صبح غرق در بوی کلر و حوله های نمناک وی بخار و اوکالیپتوس میشد شبها هم کارش تی کشیدن و تمیز کردن استخر بود
وبعد با یک کوه خستگی در اتاق کوچکی که همانجا داشت میخوابید یکروز صبح استخر از باقی روزها بدلیل تعطیلات شلوغ تر شده بود آنروز خیلی طولانی و کسالت آور بود تا موقع غروب شد و هوا رو به تاریکی رفت...مجید مثل هرروز برای خدمات رسانی به قهوه خانه چوبی وکوچکی که بالا اسخر بود رفت
روی تختی درگوشه به پشتی سرخ رنگ تیکه زد و سیگاری روشن کرد،هنوز اولین پک رو نزده بود
که نمای تخت روبرو نگاهشو جذب کرد
یک پیرمرد مو سفید صورتش رو گرفته بود و آرام اشک میریخت
مجید با سردرگمی از جا بلند شد و بسمت پیرمرد رفت و گفت
پدر جان چیزی شده چرا ناراحتی؟؟
پیرمرد نگاهی گذرا کرد و گفت: یاد پسر کوچولوم افتادم
سپس چند لحظه سکوت بین آن دو حکم فرما شد مجید گفت:
خوب...چیزیش شده؟؟؟
پیرمرد آب دهان قورت داد و گفت: حدود 10 سال پیش یه همچین شبی من و پسرم با چندتا از دوستام آمدیم اینجا ، اونموقع اینجا تازه ساخته شده بود
وامکاتات الان رو نداشت،پسرم آنزمان 6 سالش بود و در استخر مشغول آب بازی بودمن و دوستام تو سونا گرم حرف زدن بودیم و اصلا متوجه پسرم نبودم
اون مثل باقی بچه ها شیطنت داشت و داشته کنار اسختر می دویده که پاش لیز میخوره و با سر به لبه سنگی اسختر برخورد میکنه
بعد هم می افته تو گودی استخر و میره زیر آب...!!! هیچکس حتی غریق ها هم متوجه نمیشن.تا اینکه جسد خونینش روی آب میاد
من دقیقا اون موقع اونجا بودم..هق هق پیرمرد به گریه تبدیل شد.
همه استخر داد میزدنن و از آب بیرون آمدن.... پسرم عاشق گربه کوچولوش بود یکسال بعد از مرگش اون گربه هم دق کرد و مرد
مجید با افسوس گفت: خدا بیامرزه پسرتو از جاش بلند شد و به سمت پیشخون رفت
تا برای پیرمرد آب قند بیاره اما وقتیکه برگشت هیچ اثری از پیرمرد نبود
شب به نیمه رسید و بالاخره وقت تعطیل شدن اسخر رسید
همهمه تمام شد و همه با شادی به خانه هایشان برگشتند
مجید با بی حوصلگی جلوی در رو تی کشید و چند تا سطل حوله بزرگو جابجا کرد بشدت احساس خستگی و خواب آلودگی داشت درو قفل و چراغ ها رو خاموش کرد و در عرض راهرو قدم برداشت، تنها صدایی که سکوت رو میشکست
صدای دنپایی پلاستیکی اش بود به اتاق کوچکش رسید چراغ طلائی را روشن کرد رختوابش رو پهن کرد و رادیو کوچکترشو هم روشن کرد و در حالی که زیر پتو گرم خوابیده بود به صدای رادیو گوش میداد
که یکدفعه صدای شلپ بلندی از استخر آمد انگار کسی به داخل آب پریده باشه!
با خودش گفت باز خیالاتی شدم و بی توجه پهلو به پهلو شد تا یه خواب لذیذ بکنه که چند ثانیه بعد صدای فریاد و کمک خواستن یک بچه بطرز گوشخراشی از استخر آمد که آب رو وحشیانه میشکافت...مجید با دلهره زیاد از جا پرید و بدو بدو به سمت اسخر رفت
اما از تاریکی هیچ چیزی معلوم نبود تا برقو روشن کرد سرو صدا قطع شد و آب ساکن و آرام بود مجید نفس عمیقی کشید وپیشانیشو مالید
و باخودش گفت:بدجور اعصبام بهم ریخته دارم دیوونه میشم!
چراغو خاموش کرد و دوباره به اتاق برگشت
هنوز داخل تشکش نرفته بود که دوباره سرو صدا شروع شد
اینبار سریع تر از قبل دوید و چراغو زد دوباره سکوت برقرار شد
مجید فریاد خفیفی زد که یکدفعه به شوک تبدیل شد
وسط آب دایره خونین شکلی تشکیل شده بود
و لاشه گربه مرده ای به طرز فجیحی روی آب بود
عقی زد با حالت چندش آوری که داشت با چوب غریق نجات
لاشه رو بیرون آورد و بسمت کمد رفت و یک گونی برداشت
تا لاشه رو داخلش بزاره و وقتی دوباره برگشت اثری از لاشه نبود
بلند داد زد: لعنتی..اینجا چه خبره من دیوونه شدم!!!! و درحالیکه فوش میداد رفت تا بخوابه و با خودش گفت هر اتفاقی بیفته دیگه از جاش بلند نشه به سمت اتاق رفت
اما در اتاق بسته و قفل شده بود!
با مشت به در کوبید اما هیچ فایده ای نداشت در عوض صدای نعره یک گربه از سونا بگوشش خورد با عصبانیت چوبی از کنار در برداشت و به داخل سونا رفت
اما باز اثری از چیزی نبود و توی بد دامی افتاددر سونا قفل شده بود و بخار از سنسور به شکل فجیحی بیرون میزد مجید فریاد زد: نهههههههههههههههههه
بخار بیشتر و بیشتر شد تا حدی که شیشه داشت ترک میخورد
از شدت حرارت مجید تمام لباساشو در اورد و به سمت حوض آب سرد رفت که خالی بود و شیر هم هرچی باز کرد آب ازش نیومد
بخار و گرما تا حدی رسید که تمام تنش از گرما سوخت و تاول زد
مجبد فقط داد میزد از درد : سوختممممممممممممممم آآآآآآی
تا اینکه یکدفعه سنسور خاموش شد و در باز شدمجید با آخرین توانش دوید به ته راهرو که یکدفعه پاش لیز خورد و با سر به زمین خورد و به داخل آب پرت شد سرگیجه شدیدی داشت
تنش بقدری سوزش داشت
۷.۷k
۰۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.