🍷پارت61🍷
🍷پارت61🍷
*میسو*
مجبورم خودم بیام سراغت
با تعجب و چشمای گرد خیره شدم بهش همون حالتی چشماشو خمار کشید و رفت بیرون
هر چقدر فحشش بدم هر چقدر بزنمش بازم کمه
من دارم اینجا میمیرم خودش دید اونوقت برگشته بهم میگه کتاب خوندن یادت نره
همون کتاب به یه ورم اصلا
پسره ی از خود راضی
کلافه موهامو کشیدم اون صحنه لعنتی هم داشت کمرنگ تر میشد
اما باز یادمه
مطمئنا گذشته دردناکی داشتم
معلومه واسه همین حافظه مو از دست دادم
چون شوک زیادی بهم وارد شد
تنها شانسم این بود که اسمم یادم بود و میدونستم چند سالمه وگرنه که نمیدونستم کی بدنیا اومدم
گرچه نمیدونم چه روزی به دنیا اومدم
به ساعت نگاه کردم که یازده و نیم بود
تا دوازده و نیم ساعت مونده بود اما من نمیرم عمرا برم
مگه عقلمو از دست دادم برم باز بخواد یه بلایی سرم بیاره چی
پس بیخیالش
ساعت دوازده بود
با اینکه نرفته بودم اما استرس گرفتم
فکر کنم باز حماقت کردم
اینطوری که بیشتر اذیتم میکنه
با این فکر از رو تخت بلند شدم
صدای یهویی باز شدن در باعث شدم بشینم رو تخت
قلبم قشنگ تو دهنم میزد
حسش میکردم با چشمای به خون نشسته نگام میکرد
خیلی ترسناک شده بود
بابا یه کتابه دیگه فقط
اومد سمتم میخکوب شده بودم شونه هامو گرفت و بلندم کرد محکم کبوندم به دیوار که چشمامو از درد بستم
همینو میخواستی دختر، با شنیدن صداش تو کمتر از دوسانت فاصله
چشمامو با شدت باز کردم
فاصلمون خیلی کم بود
خیلی محکم چونو گرفت و سرمو بلند کرد
چونم داشت پاره میشد
انقدر که فشار میداد با ترس خیره شدم به چشماش
مثل طلبکارا نگام میکرد
طلبکارایی که نزدیک سه میلیون دلار طلب داشتن شایدم بیشتر
فقط نگاش میکردم
چونمو بیشتر فشار داد قشنگ تو بغلم بود
_مگه نگفتم بیا لحنم خواهشی بود؟
چشمامو رو هم انداختم
_بود؟
دادش گوشمو نابود کرد
+ن...نه
_حالا میای مثل ادم برام کتاب میخونی وگرنه
چشمامو اروم باز کردم و نگاش کردم وحشت زده نگاش کردم
_وگرنه یکاری میکنم داستانت بره تو کتابا
تحدید خالی نمیکرد عملیش میکرد رفت عقب چون شونه هامو گرفته بود منم رفتم جلو یهو با شدت هلم داد که شونه ام محکم خورد به دیوار و درد بدی گرفت
دستمو گذاشتم رو شونم در نرفته باشه خوبه
از اتاق رفت بیرون
من مطمئنا زنده نمیمونم تو این خونه...
😍😜💖😘🤭
*میسو*
مجبورم خودم بیام سراغت
با تعجب و چشمای گرد خیره شدم بهش همون حالتی چشماشو خمار کشید و رفت بیرون
هر چقدر فحشش بدم هر چقدر بزنمش بازم کمه
من دارم اینجا میمیرم خودش دید اونوقت برگشته بهم میگه کتاب خوندن یادت نره
همون کتاب به یه ورم اصلا
پسره ی از خود راضی
کلافه موهامو کشیدم اون صحنه لعنتی هم داشت کمرنگ تر میشد
اما باز یادمه
مطمئنا گذشته دردناکی داشتم
معلومه واسه همین حافظه مو از دست دادم
چون شوک زیادی بهم وارد شد
تنها شانسم این بود که اسمم یادم بود و میدونستم چند سالمه وگرنه که نمیدونستم کی بدنیا اومدم
گرچه نمیدونم چه روزی به دنیا اومدم
به ساعت نگاه کردم که یازده و نیم بود
تا دوازده و نیم ساعت مونده بود اما من نمیرم عمرا برم
مگه عقلمو از دست دادم برم باز بخواد یه بلایی سرم بیاره چی
پس بیخیالش
ساعت دوازده بود
با اینکه نرفته بودم اما استرس گرفتم
فکر کنم باز حماقت کردم
اینطوری که بیشتر اذیتم میکنه
با این فکر از رو تخت بلند شدم
صدای یهویی باز شدن در باعث شدم بشینم رو تخت
قلبم قشنگ تو دهنم میزد
حسش میکردم با چشمای به خون نشسته نگام میکرد
خیلی ترسناک شده بود
بابا یه کتابه دیگه فقط
اومد سمتم میخکوب شده بودم شونه هامو گرفت و بلندم کرد محکم کبوندم به دیوار که چشمامو از درد بستم
همینو میخواستی دختر، با شنیدن صداش تو کمتر از دوسانت فاصله
چشمامو با شدت باز کردم
فاصلمون خیلی کم بود
خیلی محکم چونو گرفت و سرمو بلند کرد
چونم داشت پاره میشد
انقدر که فشار میداد با ترس خیره شدم به چشماش
مثل طلبکارا نگام میکرد
طلبکارایی که نزدیک سه میلیون دلار طلب داشتن شایدم بیشتر
فقط نگاش میکردم
چونمو بیشتر فشار داد قشنگ تو بغلم بود
_مگه نگفتم بیا لحنم خواهشی بود؟
چشمامو رو هم انداختم
_بود؟
دادش گوشمو نابود کرد
+ن...نه
_حالا میای مثل ادم برام کتاب میخونی وگرنه
چشمامو اروم باز کردم و نگاش کردم وحشت زده نگاش کردم
_وگرنه یکاری میکنم داستانت بره تو کتابا
تحدید خالی نمیکرد عملیش میکرد رفت عقب چون شونه هامو گرفته بود منم رفتم جلو یهو با شدت هلم داد که شونه ام محکم خورد به دیوار و درد بدی گرفت
دستمو گذاشتم رو شونم در نرفته باشه خوبه
از اتاق رفت بیرون
من مطمئنا زنده نمیمونم تو این خونه...
😍😜💖😘🤭
۴۶.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.