🍷پارت62🍷
🍷پارت62🍷
*میسو*
من مطمئنا زنده نمیمونم تو این خونه
نفس عمیق کشیدم مجبورم برم چاره ی دیگه ای ندارم
به سمت در رفتم و بازش کردم
از پله ها پایین رفتم و جلو در وایسادم خواستم درو باز کنم
که یادم اومد باید در بزنم اخم کردم و با دست لرزون در زدم
_بیا تو
تعجب کردم انگار کوک چند لحظه پیش نبود صداش ریلکس بود
خیلی راحت میتونه تغییر مود بده
درو اروم باز کردم با بالا تنه لخت رو تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود
دست به سینه بودو داشت به یه نقطه نگاه میکرد
اروم رفتم جلو همونجا وایسادم
_بشین
انقدر تو صداش تحکم بود که ناخوداگاه نشستم رو صندلی کی که نزدیک تخت بود
با کلش به یه طرف اشاره کرد
_برش دارو بخون
لحن دستوریش بدجور رو مخم بود
ولی چاره ی دیگه ای داشتم؟
نداشتم
به میز کوچیک کنار تخت نگاه کردم و کتاب و برداشتم ابروهام پرید بالا
یه کتاب جنایی و دلهره اور بود
اخم بزرگی رو پیشونیم نشست
یادمه خیلی از بچه هایی که پیشم اومده بودن و حالت های روانی داشتن بخاطره خوندن یه همچین کتابایی بود
اونم بدون اطلاع خانواده
حالا این که روانی هست از اینا هم میخونه
کتابو باز کردم تصویرش حالمو بهم میزد
با حالت چندش گلومو صاف کردم و شروع کردم خوندن
با خوندن هر پاراگراف مورمورم میشد
زیرچشمی به کوک نگاه میکردم
اما خیلی ریلکس چشماشو بسته بود و گوش میکرد
سه صفحه خونده بودم
ادم کتابخونی بودمو خستم نمیکرد
اما این کتاب داشت حالمو بهم میزد و باعث میشد نتونم ادامه بدم
_بلد نیستی کتاب بخونی
چشم از اون تصویرای دلهره اور گرفتم و تو چشماش خیره شدم
+چیه مگه
_درست بخون
چشماشو بست
حالا به خوندن من گیر میده پسره ی پروی عوضی
به من چه کتاباتم مثله خودت رو مخن و آیکیومو پایین میارن
ده صفحه ای شد که داشتم میخوندم
گردنمو تکون دادم تا از حالت خشکی دربیاد
_بسه
چشماش هنوز بسته بود
+برم
_نه
پوف چه گیری داده به من
چشماشو باز کرد و زل زد بهم یه نیشخند زد
_هر چی که خوندی رو برام تعریف کن
چشمام گرد شد چیییییییییییییییی تعریف کنم
حالا چی بگم!
مثل احمقا نگاش کردم
_چیه نکنه نمیدونی داشتی چی میخوندی
خواستم چیزی بگم که از رو تخت بلند شد
و باعث شد منم سریع بلند شم
کتاب از دستم افتاد و صدای بدی داد
با ترس به کتاب خیره شدم و بعدش به کوک
اونم داشت به کتاب نگاه میکرد
اروم سرشو بلند کردو خیره شد بهم
قلبم شروع کرد محکم زدن
اونقدر محکم که صداشو میشنیدم
اومد سمتمو من یه قدم کوچیک رفتم عقب یهو دستشو دور گردنم پیچوند
دستای سردمو رو دستش گذاشتم یه لحظه پوست دستم از داغیش
سوخت
خنثی و خمار نگام میکرد
خمااارییی عررر😜😂💖💖
*میسو*
من مطمئنا زنده نمیمونم تو این خونه
نفس عمیق کشیدم مجبورم برم چاره ی دیگه ای ندارم
به سمت در رفتم و بازش کردم
از پله ها پایین رفتم و جلو در وایسادم خواستم درو باز کنم
که یادم اومد باید در بزنم اخم کردم و با دست لرزون در زدم
_بیا تو
تعجب کردم انگار کوک چند لحظه پیش نبود صداش ریلکس بود
خیلی راحت میتونه تغییر مود بده
درو اروم باز کردم با بالا تنه لخت رو تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود
دست به سینه بودو داشت به یه نقطه نگاه میکرد
اروم رفتم جلو همونجا وایسادم
_بشین
انقدر تو صداش تحکم بود که ناخوداگاه نشستم رو صندلی کی که نزدیک تخت بود
با کلش به یه طرف اشاره کرد
_برش دارو بخون
لحن دستوریش بدجور رو مخم بود
ولی چاره ی دیگه ای داشتم؟
نداشتم
به میز کوچیک کنار تخت نگاه کردم و کتاب و برداشتم ابروهام پرید بالا
یه کتاب جنایی و دلهره اور بود
اخم بزرگی رو پیشونیم نشست
یادمه خیلی از بچه هایی که پیشم اومده بودن و حالت های روانی داشتن بخاطره خوندن یه همچین کتابایی بود
اونم بدون اطلاع خانواده
حالا این که روانی هست از اینا هم میخونه
کتابو باز کردم تصویرش حالمو بهم میزد
با حالت چندش گلومو صاف کردم و شروع کردم خوندن
با خوندن هر پاراگراف مورمورم میشد
زیرچشمی به کوک نگاه میکردم
اما خیلی ریلکس چشماشو بسته بود و گوش میکرد
سه صفحه خونده بودم
ادم کتابخونی بودمو خستم نمیکرد
اما این کتاب داشت حالمو بهم میزد و باعث میشد نتونم ادامه بدم
_بلد نیستی کتاب بخونی
چشم از اون تصویرای دلهره اور گرفتم و تو چشماش خیره شدم
+چیه مگه
_درست بخون
چشماشو بست
حالا به خوندن من گیر میده پسره ی پروی عوضی
به من چه کتاباتم مثله خودت رو مخن و آیکیومو پایین میارن
ده صفحه ای شد که داشتم میخوندم
گردنمو تکون دادم تا از حالت خشکی دربیاد
_بسه
چشماش هنوز بسته بود
+برم
_نه
پوف چه گیری داده به من
چشماشو باز کرد و زل زد بهم یه نیشخند زد
_هر چی که خوندی رو برام تعریف کن
چشمام گرد شد چیییییییییییییییی تعریف کنم
حالا چی بگم!
مثل احمقا نگاش کردم
_چیه نکنه نمیدونی داشتی چی میخوندی
خواستم چیزی بگم که از رو تخت بلند شد
و باعث شد منم سریع بلند شم
کتاب از دستم افتاد و صدای بدی داد
با ترس به کتاب خیره شدم و بعدش به کوک
اونم داشت به کتاب نگاه میکرد
اروم سرشو بلند کردو خیره شد بهم
قلبم شروع کرد محکم زدن
اونقدر محکم که صداشو میشنیدم
اومد سمتمو من یه قدم کوچیک رفتم عقب یهو دستشو دور گردنم پیچوند
دستای سردمو رو دستش گذاشتم یه لحظه پوست دستم از داغیش
سوخت
خنثی و خمار نگام میکرد
خمااارییی عررر😜😂💖💖
۶۲.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.