بورا هنوز سر جاش ایستاده بود مغزش سعی میکرد هجوم اتفاقات رو پردازش کنه ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁹"



بورا هنوز سر جاش ایستاده بود. مغزش سعی می‌کرد هجوم اتفاقات رو پردازش کنه. همه چیز به طرز عجیبی سریع پیش رفته بود. از اسیر شدن توی این عمارت گرفته تا حالا که مجبور بود نقش دوست‌دختر رئیس مافیا رو بازی کنه!

همه چیز به کنار، اون حس عجیبی که وقتی توی چشمای جونگ‌کوک نگاه کرده بود بهش دست داده بود، بیشتر از هر چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود. انگار یه چیزی توی گذشته‌شون وجود داشت... ولی چی؟

در همون لحظه، صدای باز شدن در بورا رو از فکر بیرون کشید. جیمین بود. با یه لبخند شیطنت‌آمیز وارد شد و دستاشو توی جیبش گذاشت.

"خب، کوچولو! به نظر میاد رئیس دل به دریا زده و تو رو انتخاب کرده. فکر کنم تو اولین دختری باشی که یه همچین شانسی آورده!" جیمین اینو با لحن شوخ‌طبعی گفت، ولی چشماش براق بودن، انگار که از واکنش جونگ‌کوک هیجان‌زده شده بود.

بورا با اخم نگاهش کرد و گفت: "این بیشتر شبیه یه بدشانسیه!"

جیمین خندید و شونه بالا انداخت. "خب، از یه زاویه شاید. ولی باور کن تو یه چیزایی رو نمی‌دونی. حالا بیا، باید ببرمت اتاقی که قراره توش آماده بشی. مهمونی ساعت شش شروع می‌شه، پس وقت زیادی نداریم."

بورا با بی‌میلی آهی کشید و دنبالش راه افتاد. توی مسیر ذهنش همچنان درگیر حرفای جونگ‌کوک بود. اون قدرت، اون عصبانیت، و از همه عجیب‌تر... اون لحظه‌ای که انگار برای اولین بار توی عمرش حس پشیمونی توی چهره‌ش دیده می‌شد.

همه‌ی اینا باعث می‌شد بورا حس کنه این فقط یه نقشه ساده نیست. یه چیزی توی این ماجرا عجیب بود. یه چیزی که هنوز نمی‌فهمید...




ادامه دارد....!؟
دیدگاه ها (۷)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁰"بورا جلوی آینه ایستاده بود، دستش روی موه...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹¹"بورا نفس عمیقی کشید و به لباس توی دستاش ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁸"جونگ‌کوک هنوز سعی می‌کرد نگاهش رو از بورا...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁷" بورا هنوزم نمی‌فهمید چه‌جور جهنمی واردش ...

ارمی جونگ کوک گناه داره

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط