Part
Part ⁵⁴
ا.ت ویو:
انا:تهیونگ چطور میتونی همچین چیزی رو بهم بگی..مگه من مورد اعتماد ترین فرد توی زندگیت نبودم؟
جونگ کوک اروم در گوشم گفت
کوک:فکر میکردم من فرد مورد اعتماد تهیونگم..
لبخندی زدم و دوباره نگاه انا کردم
انا:واقعا میخوایی حرف اون زنیکه رو باور کنی..اون با من دشمنی داره میخواد منو پیش تو خراب کنه..همش کار خودشه همش نقشت قشنگ معلومه خودش همهی اینارو برنامهریزی کرده
تهیونگ خونسرد و جدی نگاهش میکرد
تهیونگ:بسته دیگه
و انا ساکت شد..تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت پله ها..نگاهی به چهره شکست خورده انا انداختم و پوزخندی بهش زدم...دختره احمق..از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..در اتاقمو باز کردم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم..از اینکه فعلا همه چی به نفعه من بود واقعا خوشحال بودم..در اتاق زده شد و جونگ کوک وارد اتاق شد
ا.ت:چیزی شده..
جونگ کوک در رو پشت سرش بست گفت
کوک:نه چیزی نشده فقط پایین حوصلم سر میره
روی تخت نشستم گفتم
ا.ت:خب چرا نمیری پیش تهیونگ
جونگ کوک مثل اینکه انتظار همچین سوالی رو از من نداشت گفت
کوک:تهیونگ الان عصبانیه بهتره پیشش نباشم تا کمی اروم بشه
سرم رو از نشونه فهمیدن تکون دادم..
مدتی بود توی اتاق بودیم که جونگ کوک گفت
کوک:واقعا حال کردم با حرف هایی به انا زدی
خندیدن گفتم
ا.ت:همش واقعیت بود
کوک:میدونم
ا.ت:از کجا
کوک نگاهی بهم انداخت گفت
کوک:اونش دیگه مهم نیست
ازجام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق و بازش کردم..چرخیدم سمت جونگ کوک گفتم
ا.ت:من گشنمه میرم شام بخورم
جونگ کوک از جاش بلند شد و اومد سمتم
کوک:منم دیگه باید برم
در رو کامل باز کردم و از اتاق خارج شدم..همون موقع بود که تهیونگ رو روبروم دیدم..برای لحظه ای ترس بدی کل وجودم رو فرا گرفت..از دیدن تهیونگ خیلی تعجب کردم
تهیونگ با همون نگاه همیشگیش خیره شده بود بهم و چیزی نمیگفت..جونگ کوک اومد کنارم ایستاد و به تهیونگ گفت
کوک:چرا اینجا وایستادی
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک انداخت و چیزی نگفت..بینمون سکوت بدی بود برای همینم گفتم
ا.ت:من میرم پایین
سریع از کنار تهیونگ رد شدم و از پله ها رفتم پایین..قلبم اومد توی دهنم..چرا این مرد انقدر ترسناکه..اهی کشیدم و رفتم تو اشپزخونه..لیوان ابی برداشتم و جرعه ای ازش رو خوردم..قلبم هنوز تند میزد..ترسیده بودم ازش..از اینکه منو با جونگ کوک دیده بود ترسیده بودم..صدایی از ته قلبم فریاد میزنه که تو داشتی بهش خیانت میکردی درسته احساسی به هم ندارین اما باز هم زن و شوهرید..جرعه دیگه ای از ابمو خوردم..سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما اون صدا از ته قلبم میومد و نمیتونستم خاموشش کنم..از جام بلند شدم و برای خاموش کردن اون صدا باید سر خودمو گرم کاری میکردم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
انا:تهیونگ چطور میتونی همچین چیزی رو بهم بگی..مگه من مورد اعتماد ترین فرد توی زندگیت نبودم؟
جونگ کوک اروم در گوشم گفت
کوک:فکر میکردم من فرد مورد اعتماد تهیونگم..
لبخندی زدم و دوباره نگاه انا کردم
انا:واقعا میخوایی حرف اون زنیکه رو باور کنی..اون با من دشمنی داره میخواد منو پیش تو خراب کنه..همش کار خودشه همش نقشت قشنگ معلومه خودش همهی اینارو برنامهریزی کرده
تهیونگ خونسرد و جدی نگاهش میکرد
تهیونگ:بسته دیگه
و انا ساکت شد..تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت پله ها..نگاهی به چهره شکست خورده انا انداختم و پوزخندی بهش زدم...دختره احمق..از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..در اتاقمو باز کردم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم..از اینکه فعلا همه چی به نفعه من بود واقعا خوشحال بودم..در اتاق زده شد و جونگ کوک وارد اتاق شد
ا.ت:چیزی شده..
جونگ کوک در رو پشت سرش بست گفت
کوک:نه چیزی نشده فقط پایین حوصلم سر میره
روی تخت نشستم گفتم
ا.ت:خب چرا نمیری پیش تهیونگ
جونگ کوک مثل اینکه انتظار همچین سوالی رو از من نداشت گفت
کوک:تهیونگ الان عصبانیه بهتره پیشش نباشم تا کمی اروم بشه
سرم رو از نشونه فهمیدن تکون دادم..
مدتی بود توی اتاق بودیم که جونگ کوک گفت
کوک:واقعا حال کردم با حرف هایی به انا زدی
خندیدن گفتم
ا.ت:همش واقعیت بود
کوک:میدونم
ا.ت:از کجا
کوک نگاهی بهم انداخت گفت
کوک:اونش دیگه مهم نیست
ازجام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق و بازش کردم..چرخیدم سمت جونگ کوک گفتم
ا.ت:من گشنمه میرم شام بخورم
جونگ کوک از جاش بلند شد و اومد سمتم
کوک:منم دیگه باید برم
در رو کامل باز کردم و از اتاق خارج شدم..همون موقع بود که تهیونگ رو روبروم دیدم..برای لحظه ای ترس بدی کل وجودم رو فرا گرفت..از دیدن تهیونگ خیلی تعجب کردم
تهیونگ با همون نگاه همیشگیش خیره شده بود بهم و چیزی نمیگفت..جونگ کوک اومد کنارم ایستاد و به تهیونگ گفت
کوک:چرا اینجا وایستادی
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک انداخت و چیزی نگفت..بینمون سکوت بدی بود برای همینم گفتم
ا.ت:من میرم پایین
سریع از کنار تهیونگ رد شدم و از پله ها رفتم پایین..قلبم اومد توی دهنم..چرا این مرد انقدر ترسناکه..اهی کشیدم و رفتم تو اشپزخونه..لیوان ابی برداشتم و جرعه ای ازش رو خوردم..قلبم هنوز تند میزد..ترسیده بودم ازش..از اینکه منو با جونگ کوک دیده بود ترسیده بودم..صدایی از ته قلبم فریاد میزنه که تو داشتی بهش خیانت میکردی درسته احساسی به هم ندارین اما باز هم زن و شوهرید..جرعه دیگه ای از ابمو خوردم..سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما اون صدا از ته قلبم میومد و نمیتونستم خاموشش کنم..از جام بلند شدم و برای خاموش کردن اون صدا باید سر خودمو گرم کاری میکردم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
- ۷.۳k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط