وقتی عاشق دست راست مافیا میشی و پارت دهم
وقتی عاشق دست راست مافیا میشی و... (پارت دهم)
(صبح)
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم چشمامو باز کردم یکمی که برگشتم درد شدیدی توی پایین تنم احساس کردم اگه باعث شد آخ آرومی از دهنم بپره بیرون و چشمامو بهم فشار بدم صورتمو طرف دیگه ی تخت برگردوندم ندیدمش یعنی رفته پایین؟ با همون دردی که داشتم پاشدم رفتم توی حموم آب گرم رو باز کردم یه دوش چند مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و بستمشون یه تیشرت کوتاه با یه شلوار گشاد پوشیدم ملافه ی روی تخت رو برداشتم و انداختمش توی ماشین لباس شویی از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین توی آشپزخونه نبود همه جا رو گشتم نبود...بهش میخواستم زنگ بزنم ولی یه چیزی بهم میگفت اینکارو نکنم امروز باید میرفتم سرکار ولی حال نداشتم از یه طرفی هم درد داشتم نمیتونستم کاری بکنم تصمیم گرفتم به رئیس زنگ بزنم و امروز رو مرخصی بگیرم گوشیمو برداشتم و شماره رئیس رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد..
رئیس:اوه ا/ت چطوری
ا/ت:خوبم رئیس میخواستم ازتون یه درخواستی بکنم
رئیس:بفرما
ا/ت:اگه میشه امروز رو به من مرخصی بدین یکم مریضم نمیتونم بیام
رئیس:عااا ا/ت تو چند روزه سرکار نمیایی از حقوقت کم میشه عزیزم ولی باشه امروز رو هم بهت مرخصی میدم امیدوارم بهتر بشی
ا/ت:خیلی ازتون ممنونم
گوشی رو قطع کردم میخواستم صبحانه بخورم ولی دلم نمیخواست اشتها نداشتم پاشدم رفتم توی آشپزخونه و یه مسکن با یه لیوان آب برداشتم و خوردم دوباره رفتم توی اتاقم ملافه رو از توی ماشین لباسشویی برداشتم و پهن کردم تا خشک بشه بعد از اون رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم که خوابم برد...
(دو ساعت بعد )
با حس اینکه یکی داره صدام میکنه بیدار شدم لونا بود ولی انگار ترسیده بود
لونا:ا/ت خوبی؟ چرا رنگت پریده مریض شدی؟
ا/ت:من خوبم تو چطوری اومدی توی خونه؟
لونا:کلید داشتم
ا/ت:من بهت کلید ندادم
لونا:ا/ت تب داری؟انگار خل شدی چیزی خوردی؟
چون میدونستم اگه بگم نه مجبورم میکنه غذا بخورم ولی من نمیتونم اشتها ندارم پس گفتم:آره خوردم
لونا:باشه
از روی تخت پاشدم و به لونا گفتم که بریم پایین رفتیم توی آشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم و لونا هم رو به روم نشست که گفت
لونا:ا/ت
ا/ت:بله
لونا:تو...تو چرا اینجوری راه میری؟
ا/ت:چجوری؟
بهم یه چشمکی زد که زدم تو صورتش
لونا:روانی چرا میزنییی
ا/ت:چون چرت و پرت میگی
لونا:عجب اوکییییی
ا/ت:چیشده که اومدی اینجا؟
لونا:خونه تنها بودم گفتم بیام اینجا
ا/ت:خوب کردی
لونا:اوم تهیونگ زنگ زد گفت جیمین رو امروز صبح اصلا ندیده
با این حرفش استرس گرفتم یعنی کجا رفته...
لونا:خب حالا بیخیال یه چیزی بیار بیشعور مثلا مهمونما گشنمه بدو
ا/ت:باشه...
*پایان پارت دهم*
❌کپی ممنوع ❌
(صبح)
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم چشمامو باز کردم یکمی که برگشتم درد شدیدی توی پایین تنم احساس کردم اگه باعث شد آخ آرومی از دهنم بپره بیرون و چشمامو بهم فشار بدم صورتمو طرف دیگه ی تخت برگردوندم ندیدمش یعنی رفته پایین؟ با همون دردی که داشتم پاشدم رفتم توی حموم آب گرم رو باز کردم یه دوش چند مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و بستمشون یه تیشرت کوتاه با یه شلوار گشاد پوشیدم ملافه ی روی تخت رو برداشتم و انداختمش توی ماشین لباس شویی از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین توی آشپزخونه نبود همه جا رو گشتم نبود...بهش میخواستم زنگ بزنم ولی یه چیزی بهم میگفت اینکارو نکنم امروز باید میرفتم سرکار ولی حال نداشتم از یه طرفی هم درد داشتم نمیتونستم کاری بکنم تصمیم گرفتم به رئیس زنگ بزنم و امروز رو مرخصی بگیرم گوشیمو برداشتم و شماره رئیس رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد..
رئیس:اوه ا/ت چطوری
ا/ت:خوبم رئیس میخواستم ازتون یه درخواستی بکنم
رئیس:بفرما
ا/ت:اگه میشه امروز رو به من مرخصی بدین یکم مریضم نمیتونم بیام
رئیس:عااا ا/ت تو چند روزه سرکار نمیایی از حقوقت کم میشه عزیزم ولی باشه امروز رو هم بهت مرخصی میدم امیدوارم بهتر بشی
ا/ت:خیلی ازتون ممنونم
گوشی رو قطع کردم میخواستم صبحانه بخورم ولی دلم نمیخواست اشتها نداشتم پاشدم رفتم توی آشپزخونه و یه مسکن با یه لیوان آب برداشتم و خوردم دوباره رفتم توی اتاقم ملافه رو از توی ماشین لباسشویی برداشتم و پهن کردم تا خشک بشه بعد از اون رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم که خوابم برد...
(دو ساعت بعد )
با حس اینکه یکی داره صدام میکنه بیدار شدم لونا بود ولی انگار ترسیده بود
لونا:ا/ت خوبی؟ چرا رنگت پریده مریض شدی؟
ا/ت:من خوبم تو چطوری اومدی توی خونه؟
لونا:کلید داشتم
ا/ت:من بهت کلید ندادم
لونا:ا/ت تب داری؟انگار خل شدی چیزی خوردی؟
چون میدونستم اگه بگم نه مجبورم میکنه غذا بخورم ولی من نمیتونم اشتها ندارم پس گفتم:آره خوردم
لونا:باشه
از روی تخت پاشدم و به لونا گفتم که بریم پایین رفتیم توی آشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم و لونا هم رو به روم نشست که گفت
لونا:ا/ت
ا/ت:بله
لونا:تو...تو چرا اینجوری راه میری؟
ا/ت:چجوری؟
بهم یه چشمکی زد که زدم تو صورتش
لونا:روانی چرا میزنییی
ا/ت:چون چرت و پرت میگی
لونا:عجب اوکییییی
ا/ت:چیشده که اومدی اینجا؟
لونا:خونه تنها بودم گفتم بیام اینجا
ا/ت:خوب کردی
لونا:اوم تهیونگ زنگ زد گفت جیمین رو امروز صبح اصلا ندیده
با این حرفش استرس گرفتم یعنی کجا رفته...
لونا:خب حالا بیخیال یه چیزی بیار بیشعور مثلا مهمونما گشنمه بدو
ا/ت:باشه...
*پایان پارت دهم*
❌کپی ممنوع ❌
- ۶.۱k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط