주인과 노예💱
주인과 노예💱
P~𝟥𝟥
علامت تو ذهن°°
◦◦,`°.✽✦✽.◦.✽✦✽.°`,◦◦
3روز بعد:
ویو مینجی:
الان سه روز گذشته و منو کوک با همیم درد میکنه مرخصی من تموم شد و الان برگشتم عمارت و رفتم تو اتاق خ.ک لباس خ. ک رو پوشیدم که جیا اومد تو
جیا:مینجی واقعا خوب پیش نرفت!؟
مینجی:امم نه واقعا
جیا:مگه چیشد ها تو دوسش داشتی اونم همینطور
مینجی:نه اون منو به بازی گرفت انگار
جیا:ههه هااااااااااا یعنی چی تو مطمئنی
مینجی؛:اره خب من باید برم به کارم برسم تا ارباب نیومده خب من میرم کاری نداری
جیا:نه میتونی بری
مینجی:
رفتم بیرون از اتاق داشتم میرفتم به سمت اشپزخونه که کوک رو دیدم اونم منو دید انکار میخواست یه چیزی بهم بگه که ته اومد پیشش و منم به راهم ادامه دادم رسیدم به اشپزخونه بقیه داشتن کار میکردن و منم به کارم میرسیدم و کمک میکردم که لورا یه چیزی گف*لورا یکی از برده هاس که خودش و مینجی دوست شدن تو این مدت*
لورا:پیس مینجی*اروم کلن الان اروم حرف میزنن*
مینجی:هوم چی شده
لورا:شنیدی که ارباب جئون گفتم بزودی دوست دخترشو میاره به عمارت
مینجی :چی!؟ واقعا
لورا:اره و حالا همه دخترا عمارت دارن بهش فحش میدن
مینجی:چرا
لورا:چون اونا بعضیاشون ارباب رو دوست داشتن
مینجی:راس میگی
لورا:اره و ارباب گف احتمالا چند روز دیگه میاد و همیشه دیگه اینجاس و قراره که اون دوتا اربابا هم بزودی برن چون کمکم ماموریت جاسوسی شون داره تموم میشه
مینجی:واقعا وا تو چی
لورا:برای من مهم نیس راستی احساس میکنم تو دوسش داری
مینجی :من هه نه سرت به جایی خورده برو بابا
کوک:اینجا دارین چی پچ پچ میکنن ღ🤨ღ
مینجی:هاااا
لورا:ارباب هیچی بخدا
کوک:همم به کارتون برسین زوددددددد
لورا و مینجی:چشم*تعظیم و کوک رف*
مینجی:ایشش
لورا:ساکت باش نه
مینجی:باش
لورا:بیا به کارمون برسیم*کارشونو انجام دادن و بعدش که کاری نداشتن رفتن تو حیاط زیره همون درخت وایستادن و شکلات تخته یی درد میکنه میخوردن*
لورا:چه گناه
مینجی:گناه کی
لورا:دوست دختر ارباب
مینجی:برا چی
لورا:کلی فحش بارون شده از پشت و نفرین
مینجی:چطور همین خ. ک گفتن
لورا:اره میگفتن انشالله که تصادف کنه بمیره بیشعور عوضی چطور دله ارباب رو برد من عاشقش بودم و......
مینجی:هممم ولی کوک خ....
لورا:هعی میخوای بمیری چرا اسمه کوچیکشو میگی نباید بگی
مینجی:چرا!؟
لورا:چون.......
مینجی:چیشده!؟
لورا:ارباب*تعظیم*
مینجی:چی..... *تعظیم*
کوک:لورا میتونی تنهامون بزاری
لورا:بله ارباب...... قبرتو کندی مینجی*رفت مینجی به درخت تکیه داد و شکلاتو گذاشت دهنش و می خورد کوک هم یه دستشو رو تنه سمت چپه مینجی گذاشت و اون یکی رو تو جیبش و خم شد سمته صورت مینجی*
─── ・ 。゚☆: *..* :☆゚. ───
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
P~𝟥𝟥
علامت تو ذهن°°
◦◦,`°.✽✦✽.◦.✽✦✽.°`,◦◦
3روز بعد:
ویو مینجی:
الان سه روز گذشته و منو کوک با همیم درد میکنه مرخصی من تموم شد و الان برگشتم عمارت و رفتم تو اتاق خ.ک لباس خ. ک رو پوشیدم که جیا اومد تو
جیا:مینجی واقعا خوب پیش نرفت!؟
مینجی:امم نه واقعا
جیا:مگه چیشد ها تو دوسش داشتی اونم همینطور
مینجی:نه اون منو به بازی گرفت انگار
جیا:ههه هااااااااااا یعنی چی تو مطمئنی
مینجی؛:اره خب من باید برم به کارم برسم تا ارباب نیومده خب من میرم کاری نداری
جیا:نه میتونی بری
مینجی:
رفتم بیرون از اتاق داشتم میرفتم به سمت اشپزخونه که کوک رو دیدم اونم منو دید انکار میخواست یه چیزی بهم بگه که ته اومد پیشش و منم به راهم ادامه دادم رسیدم به اشپزخونه بقیه داشتن کار میکردن و منم به کارم میرسیدم و کمک میکردم که لورا یه چیزی گف*لورا یکی از برده هاس که خودش و مینجی دوست شدن تو این مدت*
لورا:پیس مینجی*اروم کلن الان اروم حرف میزنن*
مینجی:هوم چی شده
لورا:شنیدی که ارباب جئون گفتم بزودی دوست دخترشو میاره به عمارت
مینجی :چی!؟ واقعا
لورا:اره و حالا همه دخترا عمارت دارن بهش فحش میدن
مینجی:چرا
لورا:چون اونا بعضیاشون ارباب رو دوست داشتن
مینجی:راس میگی
لورا:اره و ارباب گف احتمالا چند روز دیگه میاد و همیشه دیگه اینجاس و قراره که اون دوتا اربابا هم بزودی برن چون کمکم ماموریت جاسوسی شون داره تموم میشه
مینجی:واقعا وا تو چی
لورا:برای من مهم نیس راستی احساس میکنم تو دوسش داری
مینجی :من هه نه سرت به جایی خورده برو بابا
کوک:اینجا دارین چی پچ پچ میکنن ღ🤨ღ
مینجی:هاااا
لورا:ارباب هیچی بخدا
کوک:همم به کارتون برسین زوددددددد
لورا و مینجی:چشم*تعظیم و کوک رف*
مینجی:ایشش
لورا:ساکت باش نه
مینجی:باش
لورا:بیا به کارمون برسیم*کارشونو انجام دادن و بعدش که کاری نداشتن رفتن تو حیاط زیره همون درخت وایستادن و شکلات تخته یی درد میکنه میخوردن*
لورا:چه گناه
مینجی:گناه کی
لورا:دوست دختر ارباب
مینجی:برا چی
لورا:کلی فحش بارون شده از پشت و نفرین
مینجی:چطور همین خ. ک گفتن
لورا:اره میگفتن انشالله که تصادف کنه بمیره بیشعور عوضی چطور دله ارباب رو برد من عاشقش بودم و......
مینجی:هممم ولی کوک خ....
لورا:هعی میخوای بمیری چرا اسمه کوچیکشو میگی نباید بگی
مینجی:چرا!؟
لورا:چون.......
مینجی:چیشده!؟
لورا:ارباب*تعظیم*
مینجی:چی..... *تعظیم*
کوک:لورا میتونی تنهامون بزاری
لورا:بله ارباب...... قبرتو کندی مینجی*رفت مینجی به درخت تکیه داد و شکلاتو گذاشت دهنش و می خورد کوک هم یه دستشو رو تنه سمت چپه مینجی گذاشت و اون یکی رو تو جیبش و خم شد سمته صورت مینجی*
─── ・ 。゚☆: *..* :☆゚. ───
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
۳.۶k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.